It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Wednesday, February 14, 2007




واقعن فهمید اون آخرین و کشیده ترین شعله ,راز منور وجودت رو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همون قدر که سر مزار رفتن بی معنیه؛سالروزها هم چیزی ندارن برام,اما خیلی وقتا همین جاها و روزا میشن یه بهونه واسه دوره ی یه کسا و یه چیزای دوست داشتنی.. با فروغ احساس نزدیکی می کنم ..این که کاغذ ا این امکان رو فراهم کردن که بشنا سمش موجب خوشوقتیمه..شنیدن درونی ترین دردا و دغدغه هام از زبونش از تنهایی درم میاره...درگیری هایی که فروغ داشت بعد از گذشت این همه سال به دست و پای هر زن غرق نشده تو دنیای کوچیکی که واسش ساختن گیر می کنه و درد همی!!... نه
یادش برام گرامیه !!!!...

Sunday, February 11, 2007

حول و حوش 3 بعد از ظهر ..کتاب جغرافیم تو اتاق مامانینا جا مونده بود.. آفتاب از اون پنجره های غربی پهن شده بود تو خونه ..سکوت به صدای ساعت مجال شنیده شدن داده بود وهمون نگرانی همیشگی رو القا میکرد:می گذره ..میگذره بدو الان شب میشه ..مشقات مونده..در اتاقشون نیمه باز بود در زدم یه لحن ملایم و رها که ته صداش همون صدای نه زیر ونه بم مامان بود :چی می خوای -کتابم ..کتابم جا مونده..(شروع کردم به باز کردن در -الان نمیشه؛نیم ساعت دیگه بیا..ازلای در خیره شده بودم ...بابام زیر بود و مامان رو..حرکتشون بیشتر شبیه یه حرکت تعادلی ورزشی بود.. آرنجاشو نو خم کرده یودن ودساشون تو هم قفل بود..انگار یه جورایی مامان تو هوا مونده بود!لباس تنشون بود و بعد از بسته شدن در صدای ملچ مولوچ میومد..هوم..بهتر بود فعلن مشق فارسیمو بنویسم...

Tuesday, February 06, 2007

دیگر موهای بلوند مد نمی باشد!!به فکر یک رنگ تازه باش کوچولو ی رنگارنگ من!!