It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Monday, June 09, 2014

خاطرات تلخی که کهنه نمی‌شن

اون شب‌ها رو هیچ وقت یادم نمی‌رن 
شب از نیمه می‌گذشت ولی خواب به چشمام نمی‌اومد
دوست نداشتم برم به رختخواب 
باورش سخت بود
تصور تنهایی خوابیدن قابل باور نبود
   باورش سخت بود که کسی که همه‌ی زندگیمو براش قمار کرده بودم 
دیگه نمی‌خواست هم تختخوابی من باشه....