tag:blogger.com,1999:blog-350525842024-03-13T19:08:08.164-07:0022:55It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds...
بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی میکرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه میکردم، ...adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.comBlogger190125tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-53266241295975662752018-08-27T19:13:00.000-07:002018-08-27T19:13:18.202-07:00شاعرانگی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
نامش احساسات است، ضعف است، شاعرانگی است</div>
<div style="text-align: right;">
هر چه هست خوشآیند است گاهی بسپاری خودت را به دستش</div>
<div style="text-align: right;">
همهی سیمکشیهای منطقی را تک تک وصل کنی به زمین و اولین کلماتی که به ذهنت میآید را ثبت کنی</div>
</div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-11542322342145966612015-10-23T17:02:00.003-07:002015-10-23T17:04:00.178-07:00طبقهی اجتماعی<div style="text-align: right;">
عادلانه نیست</div>
<div style="text-align: right;">
هیچوقت عادلانه نبوده</div>
<div style="text-align: right;">
وقتی میفهمی عشق هیچ مفهومی ندارد جز بهانهای برای توجیه انتخابها</div>
<div style="text-align: right;">
وقتی میفهمی موقعیت و میزان ثروت پدرت و درایت و سنجیدگی رفتار پدر و مادرت سرنوشت تو را سالها قبل از اینکه خودت را بشناسی رقم زده</div>
<div style="text-align: right;">
میتوانی درس بخوانی، دکتر بشوی، نخبه بشوی، اما نمیتوانی معشوقهی فلانی بشوی، نمیتوانی شریک زندگی آن یکی بشوی</div>
<div style="text-align: right;">
طبقهی اجتماعی تو همهی این چیزها را سالها قبل تعیین کرده، حق انتخاب نداری!</div>
<div style="text-align: right;">
</div>
<div style="text-align: right;">
این میشود که طغیان میکنی</div>
<div style="text-align: right;">
این میشود که میگریزی</div>
<div style="text-align: right;">
و زیر کاسه کوزهی هر آنچه رنگ سنت دارد میزنی</div>
<div style="text-align: right;">
و یک گوشهی دنیا برای خودت خلوت میگزینی</div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-45343374655087958782015-06-24T10:00:00.002-07:002015-09-10T22:36:27.356-07:00سهم من از مهاجرت<div style="text-align: right;">
یک نفر برای ویکندهای زوج،</div>
<div style="text-align: right;">
یک نفر برای ویکندهای فرد</div>
<div style="text-align: right;">
یک نفر از راه دور برای هالیدیهای طولانی و سفرهای پرماجرا</div>
<div style="text-align: right;">
یک لیست طولانی از نفرات برای دلتنگیهای گاه و بیگاه</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
یک عالمه ویکندهای تنهاو سودازده</div>
<div style="text-align: right;">
گیلاس شراب و صدای شجریان</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
یک عالمه اثاث کشی، تعمیر وسایل و کارهای سخت به تنهایی</div>
<div style="text-align: right;">
یک عالمه حس استقلال و توانمندی</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
یک عالمه تنهایی رانندگی کردن در جادههای بینهایت کالیفرنیا</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
این است سهم من از مهاجرت </div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-17958827019534827422015-05-15T01:04:00.002-07:002015-05-15T01:04:52.340-07:00اثاث کشی<div style="text-align: right;">
قبلترها همیشه از اثاث کشی فرار کرده بودم، میترسیدم از اثاث کشی، مثل ترسم از قبرستون، مثل ترسم از خدافظی</div>
<div style="text-align: right;">
موقع اثاث کشی که میشد یه دفعه یادم میآفتاد که امتحان دارم، پروژه دارم، خونواده رو میپیچوندم میرفتم خونهی دوستام، میپیچوندم خلاصه</div>
<div style="text-align: right;">
اومدم که اینطرف، موقع اولین اثاث کشیم همهاش انتظار داشتم از یه نفر که اونموقع پارتنرم بود بیاد و کمکم کنه برای اثاث کشی، که البته اون سفر بود و من موندم یه خونه پر از خرت و پرت بدون هیچ دست و پایی برای جمع و جور کردنشون، همهاش انتظار داشتم یکی بیاد همهچی رو سر و سامون بده و من بشینم درسمو بخونم</div>
<div style="text-align: right;">
اینبار که دومین اثاث کشیمه خیلی اوضاع عوض شده، بهش به چشم یه پروژه نگاه کردم و از یه هفته قبل شروع کردم به بسته بندی، همهچی رو برنامهریزی کردم و اصلن فکر نمیکردم انقدر راحت میشه با قسمت بندی کارها و مدیریت، آسونش کرد</div>
<div style="text-align: right;">
به این اثاث کشی و انجام اون با موفقیت به چشم یک دستاورد نگاه میکنم </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-66885427148314533392015-01-27T17:33:00.001-08:002015-01-27T17:33:35.386-08:00یه بغل گرم گرم تازه که رسیده بودم اینجا سه تا جعبه به دستم رسید از خواهرم، پنج سال بود ندیده بودمش، دلتنگی پنج ساله اش رو داخل سه تا جعبه گذاشته بود، جعبه ها رو که باز می کردم همه ی خاطرات زنده می شدن<br />
هنوز هم هر وقت بسته ای از خانواده می رسه همون حس رو دارم<br />
حس یه بغل گرم گرم<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="http://2.bp.blogspot.com/-Rb7G4ZWK5TA/VMg8VtJwOMI/AAAAAAAAAO0/t2LPC-AV408/s1600/IMG_0954.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="http://2.bp.blogspot.com/-Rb7G4ZWK5TA/VMg8VtJwOMI/AAAAAAAAAO0/t2LPC-AV408/s1600/IMG_0954.JPG" height="240" width="320" /></a></div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-65934120846212841002014-12-25T00:02:00.003-08:002014-12-25T00:02:53.073-08:00مستیاز مستی بدم میاد، چون منو یاد همهی لحظههای قشنگی میاره که واسهی من خیلی خاص بودن و برای تو فقط یه تجربهی جالب دیگه بودنadaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-87269220315867432132014-12-07T15:16:00.002-08:002014-12-07T15:16:41.628-08:00دزد خنده<div style="text-align: right;">
گاهی اتفاقهایی تو زندگی میافته که بزرگت میکنه، متفاوتت میکنه، انقدر که دیگه سخت میتونی وارد بازی آدمها بشی</div>
<div style="text-align: right;">
گاهی دست تقدیر یه جوری خنده رو از رو لبهات میدزده که دیگه هرچی میگردی پیداش نمیکنی</div>
<div style="text-align: right;">
گاهی خودت رو اینجور راضی میکنی که متفاوتی</div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-70150307323039934062014-11-07T17:29:00.001-08:002014-11-07T17:29:38.068-08:00باهم بودنماناتفاق خاصی نیفتاده است<div>
فقط آنچه میان من و تو بود یا گمان میکردم که بود تمام شدهاست</div>
<div>
یک سری کلمات بیمعنا شدهاند </div>
<div>
یک سری اشارات تهی شدهاند</div>
<div>
<br /></div>
<div>
مثل غذایی که بی موقع زیرش را خاموش کرده باشند و رها کرده باشند روی اجاق</div>
<div>
باهم بودنمان خیلی زود از دهن افتاد</div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-22565260546778387012014-10-11T19:39:00.000-07:002014-10-11T19:39:08.136-07:00I love this life!<div style="text-align: right;">
عدم وابستگی</div>
<div style="text-align: right;">
یه تعادل نسبی </div>
<div style="text-align: right;">
خود آ بودن</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
بدونی که داری چیکار میکنی</div>
<div style="text-align: right;">
بدونی که با چه سرعتی میتونی بری</div>
<div style="text-align: right;">
بدونی تا کجا میتونی بری</div>
<div style="text-align: right;">
بدونی حداقل تا کجا برسی اوکی هستش</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
درس خوندن توی کافه</div>
<div style="text-align: right;">
صدای گیتاری که یه نفر اون طرف نشسته و داره میزنه</div>
<div style="text-align: right;">
خستگی از مسابقهی فوتبال و حس خشودی که بازی رو بردین</div>
<div style="text-align: right;">
دیگه مهم نیست چیز دیگهای</div>
<div style="text-align: right;">
ممکنه آشنایی ببینی بگی میخوای شام با من بخوری</div>
<div style="text-align: right;">
آشنا بگه آره یا با مهربونی بگه نه برنامه دیگهای دارم</div>
<div style="text-align: right;">
و تو درهر صورت از شام لذت میبری</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
و به این فکر میکنی فردا صبح زود کل باغچه رو بیل بزنی و آماده کنی برای کاشتن سبزیهای پاییزی!</div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-50548051103520812932014-10-02T21:06:00.001-07:002014-11-07T17:30:07.838-08:00در بودن و حذر کردن<div style="text-align: right;">
باید حذر کرد</div>
<div style="text-align: right;">
باید حذر کرد و خاموش ماند</div>
<div style="text-align: right;">
گفت و گو چارهساز نیست، چرا که زبان مشترکی در کار نیست</div>
<div style="text-align: right;">
چرا که تلاشی نخواهیکرد که به زبان من سخن بگویی</div>
<div style="text-align: right;">
چرا که اگرچه فصل سرد سالهاست که حکمفرماست، اما</div>
<div style="text-align: right;">
دست من هنوز گرم است، و اشکهایم، و گونههایم زیر سیل اشک</div>
<div style="text-align: right;">
و شور زندگی هنوز در من جاریست</div>
<div style="text-align: right;">
و هنوز نمیخواهم این شور را زیر پوتینهای فولادی قدرت و منطق نابود کنم </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-81775598410021110872014-10-02T11:44:00.001-07:002014-10-02T11:44:31.085-07:00ایستادگی روی دست<div style="text-align: right;">
دستهایم باید که طاقت بیاورند</div>
<div style="text-align: right;">
پاهایم خیلی وقت است که وا دادهاند</div>
<div style="text-align: right;">
روی دستهایم راه میروم مدتهاست</div>
<div style="text-align: right;">
آهستهتر، شمردهتر، لرزانتر </div>
<div style="text-align: right;">
ولی هنوز باز نایستادهام</div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-86398292516072966672014-09-24T23:31:00.003-07:002014-09-24T23:31:32.610-07:00خونهی جدید<div style="text-align: right;">
بزرگترین اشتباهی که ابتدای ورودم به این ور دنیا کردم این بود که خونهی تک نفری گرفتم، دیوارهای خالی خونه و تلاشهای یکنفری برای تبدیل کردن اون مکعب تو خالی به یک خونه، اونهم برای من بیتجربه و غریبه بشدت من رو خسته کرد </div>
<div style="text-align: right;">
حالا بعد از یک سال با اومدنم به این خونهی شلوغ و پر سروصدا خیلی بهتر دارم به عادتهای همیشگیم بر میگردم</div>
<div style="text-align: right;">
این که یک اتاق از یک خونهی بزرگ رو دارم بشدت نزدیک به زندگیم با خونواده در اکباتان هستش: اتاق شخصی بزرگ و خونهی دوبلکس. شنیدن صدای حرف زدن آدمها از پذیرایی، وقتی هدفون رو از تو گوشت یه لحظه برمیداری دلگرم کنندهاس</div>
<div style="text-align: right;">
امشب روی یه مسئله گیر کردهبودم، رفتم توی پذیرایی و روی ریکلاینر نشستم و حلش کردم: انگار سقف بلند خونه یا حس اینکه پشت درهای بستهی هر یک از اتاقها یه نفر داره نفس میکشه اعصابمو آروم میکنه</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
تجربهی بسیار قشنگیه زندگی کردن با آدمها از فرهنگها و طرز تفکرهای مختلف: و آدم چقدر بیشتر زندگی رو میشناسه، و یاد میگیره که با هر آدمی قدر خودش رفتار کنه و از هر آدمی قدر خودش انتظار داشته باشه </div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-74830043999065032332014-09-12T15:45:00.001-07:002014-09-12T15:45:09.159-07:00من<div style="text-align: right;">
من بسیار سختگیرم و بسیار نکتهسنج </div>
<div style="text-align: right;">
و جمعیت خسته میکند مرا</div>
<div style="text-align: right;">
من طاقت اشتباه تک تک آدمها را ندارم</div>
<div style="text-align: right;">
حماقت آدمها کلافهام میکند</div>
<div style="text-align: right;">
من ترجیح میدهم پشت میزتحریرم بنشینم و چای بخورم</div>
<div style="text-align: right;">
یا با چند نفر خیلی خاصتر از خودم هفتهای یکبار یه بار بروم بار البته با کلی برنامهریزی قبلی </div>
<div style="text-align: right;">
گاهی هم با کسی که خیلی خاص باشد تنها باشم و اگر هم نشد یک کتاب بگیرم دستم و ولو بشوم روی تخت</div>
<div style="text-align: right;">
و پیش خودم فکر کنم که من چقدر خاص هستم!</div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-16273548749309980182014-09-07T20:15:00.003-07:002014-09-07T20:15:58.204-07:00تردیدشاید من اشتباه میکنم<div>
شاید اشتباه آمدهام</div>
<div>
شاید زیر این پردهی مخمل فیلی نیست</div>
<div>
شاید باید مثل همان وقت که دانستم خدایی در کار نیست، </div>
<div>
قد بکشم تا پنجرهی سقفی و همه وزن خود را روی مچ دستانم بیندازم و این کلبه را از راه سقف ترک کنم</div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-61039096402545308962014-08-28T20:12:00.000-07:002014-08-28T20:12:08.896-07:00هشدار!داشتم آرشیو مسیجهای فیسبوکم رو نگاه میکردم دیدم یکی یه مسیج زده بوده و در مورد یه آدمی که من به مدت خیلی کوتاهی باهاش آشنا بودم و کلن آدم شیاد و پدرسوختهای بود سوال پرسیده، شخص مورد نظر توی پیامش نوشته بود که فرد شیاد به عنوان رزومه گفته که با من همخونهای بوده و من اصرار داشتم که با خودم بیارمش خارج از کشور!! این موضوع خیلی من رو به فکر فرو برد! ما حتی برای کوچکترین ارتباطی که با آدمها داریم مسئولیم وگرنه پسفردا بعنوان رزومه ممکنه ازمون سوء استفاده بشه!!adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-89841840568505135622014-08-02T16:32:00.000-07:002014-08-02T16:32:04.920-07:00واقعیت<div style="text-align: right;">
گاهی لازم است که چَک بخوری تا حواست سر جایش بیاید،</div>
<div style="text-align: right;">
تا چشمانت را باز کنی ببینی کجا ایستادهای و با چه کسانی ایستادهاند</div>
<div style="text-align: right;">
تا بار گرانبها و دردناک انسانیت را بر گردن بگیری</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
میان دنیای رنگارنگ کودکی و دنیای جدی بزرگسالی ضربات محکم لگد و تو دهنی هستند</div>
<div style="text-align: right;">
برای خیلیها این آستانه هیچ گاه و برای خیلیها خیلی زود رخ میدهد</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
شاید باید شکایت را به پدر ببرم که زودتر از اینها من را با واقعیت مواجه نکرده بود ...</div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-43624435312941292542014-07-22T17:55:00.000-07:002014-07-22T17:55:02.659-07:00مسابقهی حرف نزدن<div style="text-align: right;">
مسابقهی حرف نزدن است میان من و تو،</div>
<div style="text-align: right;">
هر کس بیشتر حرف نزند</div>
<div style="text-align: right;">
هرکس بیشتر دلتنگیهایش را به ته دلش بدوزد و بهتر لبخند بزند از الکی، برنده میشود</div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-67084601860934418712014-07-14T00:54:00.001-07:002014-07-14T00:54:23.696-07:00فراموشییه جایی میرسی که دیگه دوس نداری کسی رو قانع کنی،<br />
فقط دوس داری یه گوشه بشینی و نگاه کنی <br />
دوس نداری راجع به خیلی چیزا با آدما صحبت کنی،<br />
با بقیه بودن فقط برات این جذابیت رو داره که یه مدت خودت رو فراموش کنیadaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-33647254039637536042014-06-09T23:49:00.000-07:002014-06-09T23:49:03.765-07:00خاطرات تلخی که کهنه نمیشن <span style="text-align: right;">اون شبها رو هیچ وقت یادم نمیرن</span><span style="text-align: right;"> </span><br />
<div style="text-align: right;">
شب از نیمه میگذشت ولی خواب به چشمام نمیاومد</div>
<div style="text-align: right;">
دوست نداشتم برم به رختخواب </div>
<div style="text-align: right;">
باورش سخت بود</div>
<div style="text-align: right;">
تصور تنهایی خوابیدن قابل باور نبود</div>
<div style="text-align: right;">
باورش سخت بود که کسی که همهی زندگیمو براش قمار کرده بودم </div>
<blockquote class="tr_bq" style="text-align: right;">
دیگه نمیخواست هم تختخوابی من باشه.... </blockquote>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-22214689644311383652014-05-20T11:06:00.000-07:002014-05-20T11:06:45.281-07:00هیچ کس نخواهد فهمید<div style="text-align: right;">
گاهی فقط باید چشمانت را ببندی و بگویی این هم میگذرد، گاهی باید حتی به معانی جملاتی که دیگران به تو میگویند فکر نکنی، گاهی باید خیلی چیزها را درون خودت کشته فرض کنی، گاهی.</div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-15282894606915179812014-05-06T13:54:00.002-07:002014-05-06T13:54:52.897-07:00یاد بابا<div style="text-align: right;">
بابا دیگه نمیخوام دانشمند بشم بابا میخوام بیام پیشت</div>
<div style="text-align: right;">
دیگه میخوام هر شب بشینم باهات تخته بازی کنم</div>
<div style="text-align: right;">
بابا پایه میشم هرشب با هم بریم پیاده روی</div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-13604079413688438872014-04-29T20:01:00.003-07:002014-04-29T20:01:49.889-07:00<div style="text-align: right;">
قرار بود یه روز قشنگ بیاد</div>
<div style="text-align: right;">
قرار بود یه روز بیاد که بابا کار ساختمون سازی نداشته باشه</div>
<div style="text-align: right;">
قرار بود یه روز بابا بیاد اینجا با هم کشاورزی کنیم</div>
<div style="text-align: right;">
قرار بود یه روز بیاد که با خیال راحت مثل اون قدیما همه دور هم باشیم</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-24067846476266619172014-04-25T11:11:00.002-07:002014-04-25T11:11:56.354-07:00بابا<div style="text-align: right;">
اتفاق ناگواری بود، </div>
<div style="text-align: right;">
همه متاثر شدند و بشدت اظهار همدردی کردند</div>
<div style="text-align: right;">
حادثه به خودی خود دردناک بود و موقعیت من در هنگام مواجهه با آن تاثر برانگیز</div>
<div style="text-align: right;">
اما برخی بیشتر میدانستند که بابا چقدر برای من خاص بود و رابطهی من و بابا چقدر منحصر به فرد</div>
<div style="text-align: right;">
آنها بیشتر متاثر شدند و کلمات قشنگتری برای همدردی بهکار بردند</div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-63976199866912399862014-04-17T23:06:00.004-07:002014-04-17T23:06:52.767-07:00دوست قدیمی<div style="text-align: right;">
کلی ماشین رو عقب و جلو کرد که بتونه زیر یه درخت پارک کنه، بعد از یکی دو سال میدیدمش، داشتیم میرفتیم کابوکی تجریش شام بخوریم</div>
<div style="text-align: right;">
وقتی عملیات پارک کردن ماشین تموم شد یه نگاه به آینهی عقب کرد و خیره شد به من(مثل همون نگاهی که یه بار گرت تو چادر توی کمپینگ به من انداخت و من گفتم:وات؟ اون گفت: یو نو وات و اون کیس خاطره انگیزبینمون اتفاق افتاد) بعد گفت مممم فلانی بوسم کن، منم لپهاشو بوس کردم و از ماشین پیاده شدیم..</div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-35052584.post-78095890809690001172014-04-14T22:01:00.002-07:002014-04-14T22:01:36.265-07:00از زخمها<div style="text-align: right;">
زخمهایی هستن که زمان میبره تا برطرف بشن، واقعیت این زخما هرگز از بین نمیره، فقط گذر زمان کمرنگ و کمرنگترشون میکنه، نباید عجله کنی و پوستهی زخم رو با ناخن بکنی، یا سعی کنی با بتادین خشکش کنی، اینها باعث میشه زخم دوباره تازه بشه، یا در حالت آخری زخم سریع کهنه شه و اثر و رنگ زخم همیشه روی پوست بمونه</div>
adaughterofpersiahttp://www.blogger.com/profile/18265106480543299028noreply@blogger.com0