It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Wednesday, January 03, 2007

بعد از تو ای هژده سالگی

تا 18 سالگی دنیا همان بود که در کتابها می خواندم ،در مدرسه می دیدم و خانه :در مدرسه یک دانش آموز بودم و دوستانی داشتم ،در خانه یک فرزند بودم و خواهرانی داشتم؛پس از 18 سالگی من دیگر دانشجو نبود م ،یک دانشجوی دختر بودم !شهروند نبودم:یک خانوم شهروند بودم !!
تا 18 سالگی حس نمی کردم چیزی هست که بر انسان عیب نباشد و بر من باشد!پس از 18 سالگی دانشجو بودم و دوستانی داشتم . به من نیاموخته بودند دوستانت را به دودسته ی دختر ها و پسرها تقسیم کن.در هیچ کتابی نخوانده بودم که نباید بپرم،بلند بخندم!
هر روزقبل از اینکه وارد دانشگاه شوم چند نفر سراپایم را بر انداز می کردند باید مانتویم بلند می بود ،شلوارم تیره می بود. و در جواب چرای من می گفتند دختری!!ساعت 7 باید دانشگاه را ترک می کردم .چون دختر بودم و پسر ها تا شب می ماندند چون دختر نبودند
حساسم ؟به چه چیزهایی توجه می کنم؟؟آری من حساسم !اسیر روزمرگی نیستم .تربیت جنسی هم نشده ام .تا 18 سالگی هم کسی به من نگفته بود که دخترم!!