It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Thursday, November 25, 2010

بیخودی

سالها بعد، وقتی تمام مردمان شهر برای مراسم خاکسپاری "خدا" به خیابانها می ریزند،
 من لبخندزنان از لب پنجره نگاهشان می کنم و برای خیلیمین بار به خود قول می دهم که دیگر چای داغ نخورم تا بیشتر عمر کنم

Tuesday, November 16, 2010

دار

وقتی نمی تونی از طنابی که  دم دستته بالا بری،
خودتو ازش حلق آویز کن

Saturday, October 09, 2010

هر روز

هر روز که خواب هيکل سنگينش را از تنش برميداشت، بايد شروع مي کرد به کندن زائده هايي    که در طول شب در گِل بسترش ريشه دوانده بود و تنش را به بستر ميخکوب مي کرد
 ابزار مخصوصش را از کنار دستش برميداشت و به جان بندهاي گوشتي  تَنَش مي افتاد
هفده هجده ساعت بعد خسته و خونين به خواب مي رفت    

Tuesday, September 28, 2010

یواشکی

من از پشت پرچین تورو دیدم


من تورو یواشکی از لای آهن پاره ها دیدم

از دست من قایم نشو، من تورو دیدم

تو رو دیدم دیدم فرار نکن منو نیگا کن

بیا به من کمک کن که این دیوار رو سوراخ کنیم

نه، بیا با هم از این دیوار بالا بریم

بیا بالای دیوار تا دستامون بتونن لمس کنن هم رو

Friday, August 27, 2010

مرگ فکر

وقتی عقربه های ساعت را در کله ات می جوشانی برای سیر کردن شکم
دیگر نه می توانی که گذر زمان را بفهمی
 و نه فرصت داری که برای فهمیدن از کله ات استفاده نمایی

Thursday, August 12, 2010

بی وزنی

دستان خشک شده ام را به سقف می چسبانم


کله ام را از انتهای ستون فقراتم آویزان می کنم

پاهایم در خالی اتاق فرصت پرواز می یابند

وزن که فرو می ریزد، نیاز به پرواز بیمعنا خواهد بود

Thursday, July 22, 2010

در آرزوی نبودن

چشمانش آرام آرام در کاسه ی تنش ته¬نشین می شوند


لبهایش همچون دهانه¬ی کیسه ای گشاد می شود و

شکم بادکرده و بی رمقش چون کاسه روی چرخ کوزه گری  روزگار، به هدف  می رقصد
و سر، چشم ها، گوشها و مخیله اش را در خود حل می کند..

Tuesday, July 06, 2010

گریزی نیست

از این شهر نمی توان گریخت
از شبهای بلند  این شهر، از آفتاب سوزان این شهر، از پیاده روهای یخ بسته ی این شهر گریزی نیست
از چنارهای بلند، از آسمان خاکستری
از بخار عرق قطره شده بر روی بینی دخترکی که لبهای سرخش می گوید فقط یکی بخر و دستهای داغش را به جیبهای لباست می کشد به کجا می توان گریخت؟
با زمینِ خاک بازی کودکی ات که هنوز هم با ردشدن از کنارش به فکر فرو می روی چه می کنی؟

Wednesday, April 21, 2010

چیستی ِترجمه

ترجمه تلاش مترجم است برای بازگو کردن حسی که از آبتنی کردن در فرآورده های ذهنی یک نویسنده وی را فرا گرفته. 


Friday, April 02, 2010

در راه ساختار منطقی

این وحشتناک است که اکثریت قریب به اتفاق دخترهای دور و برم تمرکز کافی برای فعالیت های ذهنی روزمره را ندارند(این را از یک دست ورق بازی کردن با آنها می توان فهمید)


وحشتناک تر این که همین ها اسم فمنیسم که می آید آب از لب و لوچه شان راه می افتد و به هیچ وجه صحت جمله ی بالا را نمی پذیرند و جمله ی بالا را ضد فمنیستی می دانند، صورت مسئله را با حق طلاق و مطرح کردن درز بین دو سینه در انظار عموم و رد سایر مظاهر مرد سالاری در مرزهای جامعه ی بومی خود  پاک می کنند. وجه اشتراک همه ی اینها یک نوع آنتی-رئالیسم یا شاید فانتزی گرایی، یا شاید هر جور من بخوام همون جوره گرایی است.  همین غیر واقع گرایی است که وقتی بخواهی تلاش کنی که از اشتباه درشان بیاری امانت را می برد. ذهنی که ساختار منطقی ندارد و چنین ساختاری را به رسمیت نمی شناسد با استدلال های منطقی متقاعد نمی شود و تغییر رویه نمی دهد. یاد نمیگیرد که درست تر ورق بازی کند. یا اینکه اولویت های زندگی اش را مشخص کند و زمانش را درست تقسیم کند یا اینکه مَشت ف..ل..ان کُلفت علاقه ی قلبی ای به وی ندارد، و نمی فهمد که  آن که هم خوشتیپ است هم پولدار هم باهوش عاشق خنگ بازی های او نشده .


از همه ی اینها وحشتناکتر تر این است که من با این فکر ها شبهای زیادی بیخوابی کشیده ام در حالیکه در خوشبینانه ترین حالت تنها این است که در طول باقی عمرم نیز سالی چند شب چنین افکاری به سرم بزند و در نهایت نه این ساختار منطقی بشود و نه حتی یک نفر بیاید بگوید چه قدر درست میگویی، چقدر ساختار ذهنت منطقی است. . 

پ.ن: این جمله ی آخر یک مقدار غلط انداز است، اما چون خودم لذت می برم از طنزش تعدیلش نمی کنم.
پ.ن2: شخص من در اکثر موارد بالا می گنجم

Tuesday, March 30, 2010

برای تو

برای با تو ماندن چشمانم را خواهم داد
ای که چشمانم را فهمیدی و نگاهم را خواندی
و سرود تنت با تنم همنوا شد
چشمانم را در پیشانی ات پیوند خواهد زد
به میهمانی سکوت من بیا
خطوط درهم تنیده ی اندامت را به هاشورهای نامنظم دستانم بسپار
و سکوتت را در سلولهای اندامم القا کن

چشمانم را به پیشانی ات خواهم بخشید
ای حضورت آیت حیات بهار در اعماق جنگل پاییزی

Friday, March 26, 2010

چشم تو چشم

وقتی تو تاریکی مطلق، در گرماگرم یک هماغوشی دلپذیر، یکی میاد چراغ قوه شو روشن میکنه و نور میندازه تو چهره ی طرف مقابل، یعنی انقدر تشخیص طرف واسش مهم بوده که خطر تشخیص داده شدن رو به جون بخره

Monday, March 01, 2010

عشقهای خنده دار-2

پ1 سعی میکرد به عهد سه نفره ای که با د1 و پ2 بسته وفادار بماند و عشق سوزانش به د1 را پشت نقاب دوستی برادرانه پنهان نماید. بعد از سه سال وقتی د1 با فرد سومی ازدواج کرد پ2 زارزنان نزد او اعتراف کرد که در تمام این مدت رابطه ی عاشقانه ی پنهانی با د1 داشته است.

Tuesday, February 23, 2010

عشقهای خنده دار-1

وقتی د2 که تحت تاثیر تمجید های د1 شیفته ی شخصیت عجیب و فانتزی پ1 شده بود پس از کلی کلنجار با خود در یاهو مسنجر به پ1 پیشنهاد دوستی داد پی برد که د1 و پ1 مدتهاست که پنهان از دیدگان او عهد وفاداری بسته اند. د2 سه سال بعد با یک برادر بسیجی ازدواج کرد و پس از چهارماه از برادر جدا شد. رابطه ی د1 و پ1 هم هفت هشت ماه بیشتر نپایید.

Wednesday, February 10, 2010

چهل سالگی

ردیو هِد، جُن بئز و خیلی های دیگر کارهای قوی میسازند
اما خالی های من با "محسن نامجو پر می شود

"
لورکا شعرهای قشنگی مینویسد
اما شعرهای فروغ است که اشک من را در می آورد

فیلمهای کیشلوفسکی مو لای درزشان نمی رود
اما "چهل سالگی است آن که دوست داشتم صد بار پشت سرهم ببینمش"

Tuesday, January 26, 2010

Be WISE!

دو جا هست که خیلی احمقانه اس که دزدگیر ماشینتو روشن بذاری:
یه جای خیلی امن
یه جای خیلی نا امن!

Wednesday, January 20, 2010

خواهم ایستاد..







من در مقابل این سیل سراسیمه¬¬ خواهم ایستاد




چرخدنده های ساعت را در هم خواهم شکست



عقربه¬های نافرمان زمان را با اندامم خرد خواهم کرد



تا هیچ تیکی و تاکی جوشش خون در رگهایم را نباشد که قاب بگیرد

Thursday, January 14, 2010

frozen

نه! از لمس کردن من تر نخواهی شد
زیرا که این تن سالهاست که آهسته آهسته خشک شده است