It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Monday, February 09, 2009

تخت

آهای
ای همه¬ی پدرها و مادرهای دوست پسرهای گذشته و آینده ی من
اصلن نگران نباشید
من هیچ وقت مخ پسر شما را برای ازدواج نزده¬ام و نمی زنم
من هیچ وقت نمی¬گذارم که پسر شما پول کافی شاپ را تنهایی حساب کند
آهای
من اصلن شبهای امتحان ذهن پسرهای شما را مشغول نمی کنم تا امتحانشان را گند بزنند
من هیچ وقت در دوران امتحانات یا کنکور آنهارا با شکست های عشقی مواجه نمیکنم

آهای!
نگران نباشید
خیالتان تخت! من حواسم جمع است
من هیچ وقت با بی¬مبالاتی کار دست آنها و شما نمی دهم

Saturday, February 07, 2009

در را

داری می¬روی بیرون در را هم پشت سرت ببند
من خوبم همه چیز هم خوب است¬ و من خوشبخت ترین موجود روی زمینم همین الان
پشت سرت ببند در را، بیرون که داری می¬روی
نه، لازم ندارم چیزی و دنبال گوش هم نمی¬گردم
در را یادت نرود ببندی خواستی که بروی بیرون
اوضاع کاملن مرتب است و من هیچ ناراحتی روانی ای پیدانکرده ام
در را...
هیچ کدورتی به دل ندارم از تو
در را..
خاطرات با تو بودن هنوز هم دوست داشتنی است
در را ببند بیرون که رفتی

Sunday, February 01, 2009

ضدحال

بابای من: اینو تو کشیدی بابا؟
من: نه بابا؛ سر کلاس طراحی بچه ها کشیده بودن اون موقه ها از روم
بابا: قیافت بد نیستا!
من::||