It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Sunday, March 24, 2013

در آستانه درنگ می کنم
نگاهی گذرا به سرسرا می اندازم
جمعیت و هیاهویشان را از نظر می گذرانم 
بر می گردم به سمت پله های پشت بام
نزد تو می آیم تا کمی به آسمان پرستاره خیره شویم