It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Thursday, July 26, 2007

پسرک برای تسکین تریاک کشید...

پسرک از وقتی که به حکم چرخ های انکار ناپذیر زمانه چشمهایش به این دنیا باز شده بود نی وافور و بساط را دیده بود و پدرش از 7 سالگی پای بساط می نشاندش؛پسرک منگ تریاک در مدرسه هیچ نتوانست درس بخواند و از آقا معلمها حسابی کتک میخورد تا از مدرسه اخراج شد؛پسرک برای تسکین تریاک کشید؛آنقدر کشید که دختری که دوستش می داشت آب پاکی را روی دستش ریخت و رفت؛پسرک برای تسکین تریاک کشید؛آنقدر تریاک کشید که دیگر هیچ اوستا کاری به او کار نمی داد؛پسرک برای تسکین تریاک کشید؛آنقدر کشید که ننه اش از غصه دق کرد و مرد؛و پسرک برای تسکین تریاک کشید؛آنقدر تریاک کشید و کشید که خانه ی پدری به باد رفت؛پسرک برای تسکین تریاک کشید؛تنهاو بیکس و بیکار و گرسنه، پسرک گوشه ی خیابان گدایی پیشه کرد؛و دیگر حسی نداشت که دردی را بفهمد که بخواهدتریاک بکشد که تسکین یابد؛و پسرک که چرخ های انکارناپذیر زمان از او پیرمردی ساخته بود گوشه ای از خیابانهای این شهر در یک سرمای بی سابقه ی زمستان جان داد.

Sunday, July 22, 2007

hallucinaton!

خیلی وقت است که اینجا روی این تخته چوب شناور روی آب نشسته ام و تماشایتان می کنم
می بینم که می دوید؛فریاد می زنید،هم آغوشی هایتان را ؛گلاویز شدنتان را از اینجا؛از روی این تخته چوب می بینم
با جریان رود جلو می روید ،می روید،می روید،از نگاهم گم می شوید،گم می شوید،نیستید ،نخواهید بود؛نیست میشوید
نیست می شوید و هیکل های تازه تر از آن دور می آیند،می آیند،می آیند و به هم گره می خورند،گلاویز می شوند و رود اندام پاره پاره شان را می برد ,می برد ؛گم می شوند
اما من هستم؛می مانم می مانم،می مانم و غرق تماشا ی شماهستم
نعره های شادی و خشمتان مرا می فهماند که هستم
جریان رود تنم را کارگر نیست
تسمه پروانه ای قوی ،گویا،از وقتی که بوده ام به شدت تقلا می رده که رود نتواند که ببردم
و یادم نیست آخرین بار کِی بود که تخته تَکان خورد

Tuesday, July 17, 2007

فحاشی به هنرمند

بزرگترین فحش عالم برای یک طراح ,یک داستان نویس,یک هنرمند این است که طرحش را ؛داستانش را ؛اثرش را که برای تک تک خطوطش ،کلمه هاش ،المان هایش ساعتها را مچاله کرده و سلولهای خاکستری مغزش را با گوشکوب به هم کوفیده تُو ی از هر عالمی آزاد در دست بگیری ,نگاهی سرسری بندازی و با آن لحن احمقانه ات در حالیکه چشمات رو خمار می کنی بگویی قشنگ بود!!!!!!!!!!!!
عاجزانه خواهشمندم نوبت بعدی که در این شرایط قرار گرفتی تعارف ها را کنار بگذاری و بگویی که نمی فهمی.ّّ
ِّ

Sunday, July 15, 2007

سالروز به خاکسپاری

مزار خاک گرفته ی آغوشت را مجالی هست سوگواری برای آن منِ رفته را؟

Monday, July 09, 2007

از با هم بودنمان..

یادت می آید اولین بار که دستت را گرفتم؟رفته بودیم کفش بخریم برای من ؛همان روزها که اصرار داشتیم بگوییم ما فقط با هم رفیقیم و دوستی ما فرا جنسیتی است و چه استدلالهایی که نمی کردیم که رابطه مان هیچ گاه جنسیتی نخواهد شد؛یادت می آید؟همه ی این دلیل ها را,آنالیز ها را فراموش کردم و از سر عادت به این خیال که تو آن یکی هستی بازویت را گرفته بودم؛حواسم که سر جا آمد دستم را کشیدم؛چون راهبه ای که به یکباره خود را در آغوش کشیش می بیند ولپ هایش سرخ می شود اما لذت آن لحظه همیشه در خاطرش می ماند.تو خندیدی پرسیدی چرا خودت را آزار می دهی.و من فکر کردم چقدر راست می گویی.از آن روز دیگر همه ی سعی خود را کردیم که آزار ندهیم خودمان را
یادت می آید که من با دستهایم لبهایت را نوازش می کردم و تو نمی بوسیدی؟تو نمی توانستی ؛سختت بود که دستهای کسی را ببوسی.یادت است چقدر دستهایت را بوسه زدم تا تو هم به صرافت بوسیدن دستهایم بیفتی؟
آن روز را یادت هست که من زنگ زدم و گفتم باید یه قرار خصوصی داشته باشیم امروز؟یادت هست که توی مترو ایستاده بودیم و من هزار تا آسمون ریسمون رو به هم بافتم تا بگویم که گاهی دوست دارم که ببوسمت و گفتی که تو هم در همین فکر بودی؟آن فکر شب پیشش به سرم زده بود.من چندین ماه بود که داشتم سعی می کردم یاد بگیرم تنها باشم و به تو هم یاد می داد م که چگونه تنها باشی اما اما آن شب نمی دانم ؛نمی دانم از کجا به فکرم رسید چرا من که تنهایم با تو که تنهایی تن هایمان را به هم نچسبانیم تا دیگر تنها نباشیم؟خودم را فحش دادم که چرا تا بحال این فکر را نکرده بودم.تممام تنم دستخوش هیجان بود. تا صبح نخوابیدم و انگار تک تک سلولهای بدنم پروانه شده بودند و می رقصیدند.موسیقی با هم بودنمان بود که داشت جان می گرفت و پوستم را می لرزاند.کلمه به کلمه ی حرفهای فردایم را هزار بار تا صبح با خود تکرار کردم؛تغییر چهره ات را در برابر هر کدام از جمله ها صدهزار باره تخمین زدم؛لحظه لحظه ی اولین بوسه ی مان را پیش بینی کردم و تا ظهر که دیدمت همه ی آدم ها و کلاس ها و استاد ها برایم جز یک مشت هویج و جالیز و ذرت نبودند. .

i wish i was special!

1.می دانی ماریام؛ما همه ی دار و ندارمان را حراج کرده ایم و آنچه عایدمان شده را داده ایم یک لحاف پشمی گنده برایمان دوخته اند و روی سرمان کشیده ایم که نه دردی ببینیم و نه بشنویم و فراموش کنیم بدبختی هایمان را؛لحاف را قفلی زده ایم که کسی نتواند کنارش بزند؛حتی اگر پشیمان شویم هم خودمان نمی توانیم کاریش بکنیم!!کلیدش خیلی وقت است که معلوم نیس کجاس


2.ما از آن احمق های ندید بدید هستیم که وقتی خبر گرفتن 5 زار پاداش می شنویم همه ی 10-12 نفر آدم دور و برمان را یکی 2 زار کباب مهمان می کنیم.از آن عقب مانده های پایین شهری که با یه دسته گل داوودی خر می شوند.

پ.ن:نبودن توه که دلتنگم کرده.

Friday, July 06, 2007

ددالوس و ایکاروس

مردم چن دسته ان ایکاروس؟
مردم غیر از تو فقط دو دسته ان ددالوس
ددالوس بهت زده و عصبی به چشمهای ایکاروس خیره می شود و دستش می لرزد؛از شدت عصبانیت و بهت زدگی زبانش بند می آید.
ایکاروس با پوزخند سعی می کند حالت رییس مآبانه ی ددالوس را بخود بگیرد و
به کنار ددالوس رفته سر را به سمت پایین خم میکند .
دسته ی اول ایکاروس:
ایکاروس به جای قبلی خود باز می گرددو با لحن مودبانه و حاضر جواب :دسته ی اول اونایی ان که همیشه به سوت زدن های تو یه عکس العمل ثابت نشون می دن
مجددن ایکاروس به کنار ددالوس می رود و با لحن رییس مآبانه از زبان ددالوس می پرسد»
دسته ی دوم ایکاروس
دسته ی دوم بالاخره یه روز عقلشون می رسه که سرشونو بالا بگیرن و-ایکاروس سرش را بالا می گیرد
دستش را دراز کرده سوت ددالوس را از گردنش قاپ میزند-سوت رو از چنگت در بیارن.
ایکاروس شروع به نواختن منقطع و پشت سر هم سوت می کند
و ددالوس هر بار با صدای سوت صورت خبر دار با ترس و لرز مقابل او می ایستد)....

Monday, July 02, 2007

A word with u ,u babe,,no no I mean u as an individual!

و تفاوت من با تو و همه ی شما ها اینست:
آنچه من به آن می گویم پیشنهاد صکس از سوی یک ناشناس؛شماها می گویید:تجاوز

پ.ن.1آهای کسی که با نام علیرضا شروع کردی به کامنت گذاری:
تو موفق شدی که حس کنجکاوی من رو تحریک کنی ؛اگی بچه ی خوبی باشی و خودت و معرفی کنی؛منم سر برج که حقوقا رو پرداخت کردن از خجالتت در می یام (چشمک)ا