It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Friday, January 23, 2009

من، هم خانگی و سکوت

مادرم گمان دارد که من هم روزی هم خانه خواهم شد بایکی از همینها که دوروبرمند
می پندارد که من هم دوست دارم که همخانه شوم با اینها
مادرم نمی داند که من نمی توانم همخانه شوم با یک موجود زنده ی حرف بزن
که صدای مداومش کلافه ام خواهد کرد
که تنهاییِ انتخابی زیباست
و باهم بودن انتخابی هم
مادرم از تنهایی می ترسد
از سکوت میترسد و از آدمهای ساکت هم

من میدانم که سکوت سرشار از ناگفته هاست
اما سکوت میگوید که ناگفتنی ای هم در کار است
و من این مجهول ماندن ناگفتنی ها را دوست دارم
من میدانم که همخانه شدن یعنی پایان همه ی ناگفتنی ها
چرا که مادامی که گوش در دسترسش باشد ذهن، وسوسه میشود که پرش کند با صدا
من فکر میکنم همه چیز یک روز تمام میشود
اما مجهول تمام نمی شود:
تمام بشود دیگر مجهول نیست
و مجهول کش میاید
چرا که ناشناختگی آبستن توجیه است
و توجیه زایا است و خطاپذیر
و من خطا را، شکست مجهول آلود را و فروریختن همه پندار پیشین را با یک رویداد دوست دارم
و مجهول یعنی هنوز یک چیزی هست که بخواهی بدانی و زنده بودگی را بیشتر کش دهی به هوایش
و سمی که همیشه آماده در جیب نگه می داری را دیرتر بریزی توی دهانت

Thursday, January 15, 2009

سکوت

من سکوت را دوست میدارم
من سکوت را میستایم
من در سکوت شعله ور میشوم
سکوت ذهنم را کش می آورد و میدوزد به چهار کنج اتاق، تا پشت مرزهای دیگران
سکوت مرا می پرورد
من با سکوت لبخند میبرلبم
من با سکوت هم بستر میشوم
من از سکوت بارور میشوم
من از سکوت، سکوت میزایم

Thursday, January 08, 2009

Ashoora, Tehran