It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Wednesday, August 29, 2007

my magnetic dream!

با هم بودنمان ااز جنس تمنای هماغوشی نیست، از جنس لذت حین هماغوشی هم نیست، حتی چون نقطه ی اوج لذت هماغوشی هم نیست؛باهم بودن ِما آن دقایق بعد از هماغوشی است که رها و آزاد در خماری دست و پا می زنیم و سرهایمان به اندازه ی همه دنیا ورم کرده و رشته های خیال به هم
گره می خوردند هم را در می نوردند و من حس می کنم که روی یک سُر سره ی لیز با سرعت زیاد پایین می آیم ؛آن سبکی تن هاست و سنگینی پلکها. ساعت شماطه دار به سر و کله اش می کوبد که وقت تمام است و ما خیالمان نیست که این خواب مغناطیسی را پایان دهیم.

Wednesday, August 22, 2007

آقای سرمایه دار

و آقای سرمایه دار وقتی همه ی دنیا مشتریِ اسلحه هایش شدند باید فکر جدیدی می کرد
آخر می دانید برای آقای سرمایه دار اینکه امروز دوتا اسلحه بفروشد و فردا هم همان دوتا را یک شکست بزرگ بود؛او باید هر روز فروشش بیشتر و بیشتر می شد.
یک روز کارخانه ی لوازم آرایشی اش را تاسیس کرد.و هیچ کس نمی داند چگونه چندین دانشمند روانشناس در اقصا نقاط دنیا بصورت همزمان به این نتیجه رسیدند که زن از نظر روحی اگر خوشگل نباشد دق خواهد کرد و ذاتن موجودی است در مایه های عروسک یا بستنی شکلاتی.!.کلهم با مرد تفاوت می کند و اصلن یکی از مریخ آمده آن یکی چون خوشگل است حتمن از ونوس باید باشد. تازه چندین مردم شناس هم به یه هو دریافتند که اصلن میمونها هم آرایش می کردند ماده هایشان!..
پس زنها شروع کردن به خوشگلتر شدن و خرید و مصرف لوازم آرایش و عروسکتر و ملوسک تر شدن و آقای سرمایه دار هِی کارخانه های جدید تاسیس می کرد؛این وسط یه گروه بودند که خیلی موی دماغِ آقای سرمایه دار بودند.بعد ها اسمشان را «فمنیست های موج دوم »نامیدند.آنها می گفتند که خانوم ها عروسک نباشند که کتک نخورند. اما دیری نگذشت که دست بر قَضا سروکله یک عده پیدا شد که هم می گفتند خانوم ها عروسکند هم می گفتند که عروسکهایتان را کتک نزنید و شروع کردند به سوسک کردن آن گروهِ قبلی.و کسی دیگر عروسکش را کتک نزد و هِی ماچش می کرد و عروسک ها هم نامردی نمی کردند و هی خوشگلتر میشدند.البته بگذریم که این وسط شکل های جدیدی از کتک زدن شکل گرفت .و آقای سرمایه دار همین طور کارخانه های جدید تاسیس میکرد....... . . .ا

Monday, August 20, 2007

NOT YET!

دیگه وقتش رسیده بود؛چقدر با خودش کلنجار رفته بود تا بالاخره تصمیمشو گرفته بود؛دو سال بود که تو استرس یه همچین روزی بود؛اصلن بیخودی تا حالا لفتش داده بود؛از کجا معلوم؛شاید اونم خاطر خواش شده باشه؛بهش نمیومد از این دختر افاده ای ها باشه.500 ای رو مچاله کرد و توی جیبش گذاشت. واسه چندمین بار برنامه رو تو ذهنش مرور کرد؛داشت دیر میشد ؛
نباید معطلش می کرد؛طرف همیشه سر همون ساعت از میدون رد میشد؛ردخور نداشت ،دُرُست سر ساعت.
یه بارِدیگه با دستش توی جیبش گشت و از جای 500 تومنی مطمئن شد.وارد گل فروشی شد؛
-آقا یه دونه از این گل رُز صورتیاتون بدین؛
-1200تومن میشه.
و مرد از گل فروشی خارج شد و از کوچه پس کوجه ؛بی آنکه از میدان عبور کند به سمت خانه رفت...

Tuesday, August 07, 2007

NOTHING ELSE MATTERS! پایان پیاده رو یا

دخترک نیک می‌دانست که رقص طره‌های نازک موها در نوای نسیم بهاری منظره ای بس دل انگیز از چهره اش ساخته
با این وجود از سراشیبی پیاده روی سمت راست خیابان که پایین می آمد در ویترین مغازه ها چهره اش را وارسی می کرد.
ابرو ی راستش را بالا می انداخت چشمانش را آن گونه که بادامی تر شوند تنگ می کرد و چند ثانیه ای به سیمای خود خیره می شد تا آنجا که شیشه ی آن ویترین به سنگ نما تبدیل می شد.
می دانست چهار قدم دیگر که بردارد شیشه ی بعدی آغاز خواهد شد و او همین طورپیاده رو را پایین می آمد و سرش را به سمت راست می گرداند که از صحت حالت طره موی پیشانی اطمینان یابد.
مردی که از روبرو می آمد جمله ی رکیکی به زبان آورد
دخترک نه کسی را میدید و نه صدایی می شنوید
فرسنگها دور از دنیای پرهیاهوی آنها به مهمانی شب فکر می کرد و اینکه چگونه شایسته ترین دختر جمع باشد
پسربچه ی فال فروشی با چشمهای لوچ دست او را گرفت و ناله سر داد؛دخترک نه صدایی می شنوید نه سر خم می کرد که کسی را ببیند
جلوتر دو نفر با هم درگیر شده بودند و مردم در حلقه ای که گرد آن دو ساخته بودند
به تماشا ایستاده بودند
دخترک نه صدایی می شنوید نه سر می گرداند که کسی را ببیند
دخترک همین طور خطوط چهره اش رادر ویترین مغازه
ها سبک سنگین می کرد و به مهمانی شب می اندیشید
فریاد یک زن بلند شد:دختر دختر
صدایی نمی شنوید.
بووووووووووووووووووووم!!!!!!!!!ا
صدای لعنت فرستادن جوانی که سکاندار اتومبیل بود فضا را پر کرد:
دخترک دیگر حتی چهره ی خودش راهم با آن طره ی طناز پیشانی ندید ؛پیاده رو ها همیشه یه جایی پایان می یابند؛فکر اینجایش را نکرده بود
صدای جیمز هتفیلد هم دیگر نمی شنوید و ضارب جوان هِدسِت را که از گوش خونین و بی جان وی جدا می کرد پوزخندی زد و
وبا انزجار تکرار کرد: ناتینگ اِلز مَدِرز؛و گوشی موبایلش را که داشت توی جیبش وول می خورد به گوش گرفت و با عجله گفت که شیوا جان شرمنده مهمونی امشب کنسله ؛حالا دیدمت بهت می گم ؛آره به بقیه بچه ها هم بگو .دیدمت برات توضیح می دم.