It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Tuesday, December 18, 2007

خواب عمیق

لحظه هایی هست که باید تصمیم بگیری که دستت را که به زور روی لبه ی پرتگاه نگه داشتی را ول کنی یا همین طور به چنگ زدن ادامه دهی؛ هستند لحظاتی که باید تصمیم بگیری که با کفشهایت جفت پا تک دانه دستی که به آن لبه که تو ایستاده ای و سیگارت را می کشی و منظره ی آن پایین را نگاه می کنی چنگ می زند لگد کنی یا نه! اگر حتم داشته باشی صاحب آن دست چاقوی برنده ای در دست دارد یا شاید که هفت تیری و جبر روزگار حکم می کند که یکی از شما زنده بماند شاید دیگر تردید نکنی در لگد کردن.
آری من لگد کردم ! من دستهای او را بد جوری لگد کردم! اعتراضی نکرد! آخر او اصلن نمی دانست که هفت تیری که در دست دارد برای آدمکشیست. او خیلی ناخواسته و بی دلیل وارد این بازی شده بود! اصلن نمی دانست بازی هم انقدر جدی می تواند باشد! تازه یاد گرفته بود با هم هویج بازی کنیم! ما هویج می خوردیم و هر کس آخرین هویج را می خورد برنده ی بازی بود. چه لذتی از این بازی می برد. صدای قهقه خنده هایش هنوز توی گوشم هست. وقتی می خندید چشمهایش را می بست و لپهایش از دو طرف آویزان می شد!و من می پریدم بغلش می کردم و انقدر فشارش می دادم که نفسش بالا نمی آمد. بله ؛آن روزها هنوز به لبه ی پرتگاه نرسیده بودیم. هنوزچیزهایی که آن دو خدا آمرزیده برایمان گذاشته بودند ته نکشیده بود؛ا دشت بود و جنگل و نسیم و... . اما بی آنکه بدانیم آرام آرام به لبه ی پرتگاه نزدیک و نزدیکتر شدیم!. و همین طور هوا تاریک و تاریکتر می شد و سوز سرما بیشتر و آن پایین گرگها زوزه می کشیدند و یکیمان برایشان بس بود که ساکت شوند. و صدای زوزه ها را که میشنوم دیگر یادم می رود که این بچه هفت سالش بیشتر نیس و تازه خیلی حال می دهد باهاش هویج بازی کردن و خنده هایش شیرین است و... .من خیلی تلاش کردم که یک جوری مخمصه را به خیر و خوشی با هم رد کنیم.. اما خب هیچ کس عین خیالش نبود. آدمها از صدای زوزه ی گرگ به شدت وحشت دارند. در خانه ی تک تک فامیل و آشنا رفتم! یادم نمی رود قیافه ی خاله شکوه ! که با چه لذتی می گفت خاله جان من اگر کاری از دستم بر می آمد دریغ نمی کردم اما خودت خوب می دانی که حاج آقا چقدر به پول خرج کردن من حساس است د برای خودم گردنبند الماس هم بخرم دم بر نمی آورد؛ اما وای به روزم اگر یه پاپاسی به کسی صدقه بدهم.. آری من آنشب خیلی گریه کردم. عمه ها که من را به خانه شان راه هم ندادند ؛ طفلکی ها رویشان نمی شد توی رویم به من نه بگویند! آخر می دانستند قضیه با یه قران دو زار سرهم نم آید. حرفهای مادربزرگ را حالا که از اینجا نگاه می کنم می گذارم از روی حماقت و خنگی .می گفت ! تاجماه خانومِ اصغر آقا اینها هم که بابا ننه اش مردند تا آخر عمرش را گذاشت که خواهر برادر صغیرش را سامان دهد و هیچی از زندگی نفهمید. من نمی خواستم هیچی از زندگی نفهمم . نمی خواستم جایزه ی قربانی ترین دختر معصوم قرن را دریافت کنم . نمی توانستم انبوه کتابهای نخوانده ام ؛ نقاشیهای نکشیده ام را دور بریزم و صبح تا شب کار کنم که دوزاری در بیاورم تا این از آب وگل در آی و راهش را بکشدو برود و من بمانم و گیسهای سفید و یک مشت عقده های باز نشده. من خواستم که تلاش خودم را بکنم برای غرق نشدن ! جفت پایش را توی چشمهایم فرو کرده بود و از خواب بیدارم کرده بود که ببرمش شهربازی. و من همه ی فکرم پیش موعد اجاره ی عقب افتاده بود و اتوبوس که داشت نزدیک می شد من کار خاصی نکردمِ فقط نرفتم جلو که کنارش بکشم و الان که برسم خانه می دانم که اگر سیم تلفن را بکشم و آیفون را قطع کنم ِ تا هر وقت که بخواهم خواهم خوابید! ‍‍

Monday, December 10, 2007

از مردن و سرودن

حتی مرده ها هم گاهی یادشون می ره که سالهاست که مردن؛ به همین سادگی. زنبور کارگر به حکم طبیعتش هرگز طعم هماغوشی را نمی چشد...

Friday, November 30, 2007

خدا حافظی!






Thursday, November 15, 2007

نسبیت

آیفون تصویری اینش خوبه که اگی از قیافه ی گرگه خوشت اومد می تونی در رو براش باز کنی.

Friday, November 02, 2007

آن دردها که درمانی نیست

گاهی آدم در شرایطی قرار می گیرد که نه راه پیش دارد نه راه پس. آدم همیشه همه چیز را تحت اراده ی خود ندارد.
گاهی بینی اش می خارد اما عطسه اش نمی آید و همین طور این دماغ می خارد و می خارد. گاهی آدم یکدفعه در می یابد که سرطان دارد و می بیند که سرطان همین طور در بدنش رشد می کند و آدم دست و پا می زند. آدم نمی خواهد سرطان داشته باشد، نمی خواد دَماغش بخارد ، آدم همه کاری می کند که سرطانش را خوب کند، خارش دماغش را برطرف کند و توصیه ی همه ی متخصصین مربوطه را همینطور می خواند ، می خواند و اجرا می کند، اجرا می کند و باز همین طور درد می کشد. آدم خوب ِ خوب دردش را می داند؛ اما راهی نیست که بتواند خود را مداوا کند.

آن روز کذایی من هم من سر کلاس دماغم به خارش افتاده بود دَماغ که نه . 100 تا پسر و دختر 19-20 ساله چهار چشمی به من خیره شده بودند و من دَماغم به خارش افتاده بود. یک ساعتی از ساعت درس مانده بود و با خودم قرار گذاشته بودم که تا آخر فصل را برایشان تمام کنم این جلسه. من همین جور که داشتم از استقلال خطی می گفتم وارتباط چشمی بایکیشان برقرار کرده بودم یکدفعه نمی دانم از کجا تصویر بازیگری که در فیلم پ.و.ر. ن مورد علاقه ام نقش اصلی را بر عهده داشت جلوی چشمم آمد. چشمانم را بستم. این از کجا پیداش شده سر کلاس من؟ تیزی چانه هایش ، زاویه ی چشمها . صحنه های فیلم توی سرم می چرخید و یک ساعت تا پایان کلاس مانده بود. من اصلن ندید بدید نیستم. همیشه هم دورم را دختر ها گرفته بوودند. از همان دوره ی لیسانس همیشه بهترین هایش برایم فراهم بود و هیچ وقت نشده بود که بخواهم و نباشد و توی کف دختر باشم.آره ، هات هستم و دختر ها را هم می توانم جذب کنم و وقتش که بشود هوسران هم هستم اما تا آنروز دختر های سر کلاسهای درسم برایم فقط یک سری آبجکت بودند که باید درسم را یاد بگیرند. چیزی توی بدنم تیر می کشید. دمای بدنم همین طور داشت بالا می رفت و شروع به قدم زدن در کلاس کردم . این لاکردار ها هر طرفی که می رفتم باز من را می پاییدند. آدم گاهی نه راه پیش دارد و نه راه پس. من آن روز می خواستم که درس را تا آخر فصل برای آن بدبخت ها تمام کنم. همین طور چشمم روی سینه هایش بود و خودم را تصور می کردم که سرم را روی سینه هایش گذاشته ام و او دارد موهایم را نوازش می کند. زمان همین جور داشت می گذشت . لب بالایی اش عینهو کش سه سانتی کوتاهی بود که یک بار بیش از حد کشیده اندش و روی هم چین خورده. آدم می خواست که جلو برود و چینش را واز کند.

آدم دردش را خوب می داند گاهی؛ و آدم میتواند پیش بینی کند که دردش به کجا میخواهد بکشاندش . اما آدم از دستش بر نمی آید که کاری کند که کشانده نشود به آنجا. آدم اصلن می داند که یک چیزی دارد توی لباس زیرش حجم پیدا می کند ولی نمی تواند به آن چیز بگوید که حجم نگیر! همه اش فکر می کردم الان همه ی نگاه ها به آن تیکه از بدنم زوم کرده اند و ترس داشتم که به زاویه ی چشم آنها خیره شوم و ببینم که ته اش به این بی آبرویی ختم می شود یا نه. فکر کردم که اگر کلاس را تعطیل کنم همه ی نگاه های تردید آمیز و پرسشی آنها را پاسخ مثبت داده ام و اقرار کرده ام به اینکه ضعیفم. آره . من هم گاهی ضعیفم. آدم لازم نیس به کثیفی پشکل باشد تا با دیدن یک فنچ هیجده ساله تحریک شود. آدم گاهی دماغش همین طور بی خبر شروع می کند به خاریدن و آدم هی سعی می کند خودش را گوشه ی پشت میز بلندی که گوشه ی کلاس تعبیه شده جای دهد و محاسبه کند که دقیقن چه جوری بایستد که حتی یک نفر هم نبیند که او هم آدم است. و عین سواری پنچر که زاپاس هم ندارد آن گوشه پارک کند تا آخرین نفر هم از کلاس خارج شود.

Monday, October 22, 2007

سیگار

زن هر قدمی که روی زمین می گذاشت بدنش همچون گونی سنگینی که از پنجره ی آپارتمانی در طبقه ی سوم بیرون بیندازند روی کف پایش آوار می شد. نگاهش نامفهوم بود، مردمکهایش در جستجوی چیزی نبودند انگار یا سخت در جستجوی چیزی بودند که نیست.
مرد غریبه روی نیمکت دراز کشیده بود، دست چپ را زیر سر متکا کرده بود و سیگاری در دست راست داشت. ابروهایش از چشمها فاصله گرفته بود انگار با چشمانش داشت ستاره ها را به مخمل آسمان می دوخت. گاه گاهی سیگار را به لبانش نزدیک می کرد و ،همچون کارگر جوشکاری که خوب می داند جوش را با چه زاویه ای روی مفتول بگیرد و با چه فاصله ای، ابرهای دود را با خرسندی ازدهانش بیرون می داد: سفالگری را می مانست که دستهایش روی کوزه ی گردان می رقصند و رضایت همه ی وجودش را فرا گرفته، خوب می داند که این کوزه هم روزی شکسته خواهد شد، با این وجود به پاس آن سر خوشی که دستانش از حرکت روی گِل نصیبشان می شد هر روز تکرارش می کرد.
زن همین که بدنش را با خود می کشید، چشمش به غریبه افتاد. نگاهش روی او ثابت ماند. هوس سیگاری کرد که در جیب نداشت. به سمت نیمکت رفت. مرد بلند شد. زن نشست روی نیمکت. مرد نشست کنار زن. زن پاکت سیگار را از جیب مرد بیرون آورد، سیگاری بیرون کشید و با سیگار مرد روشنش کرد ، پاکت را در دست گرفت. مرد دستان زن را در دست گرفت و شروع کرد با نگاهش بندهای کفشش را به هم دوختن. زن به نوک سیگار نگاه می کرد که برای رسیدن به لبهای او خود را آنش می زند و کوچک و کوچکتر می شود تا نابود شود . سرش را روی شانه های مرد ول کرد. نگاه مرد بدن زن را پیمود و به لبها یش خیره شد. سیگار مرد که چند وقتی بود پک نخورده بود خاموش شد. زن هیچ نمی گفت و سیگار می کشید. مرد هیج نمی گفت و نگاه می کرد. زن بی هیچ صدایی شروع کرد به اشک ریختن. بی هیچ بغضی ،هیچ سوزش چشمی ویا هیج شوقی. کوزه ی سوراخی را شبیه بود که بی هیچ تقلایی آب می چکاند. تنش را به گرمای دستهای مرد سپرده بود. نگاه مرد آهسته دوخت و دوز را رها می کرد و پلکها روی هم می رفت. زن با چشمان باز سیگار می کشید و پاکت داشت خالی میشد.
آخرین سیگار که خود را فدا کرد به ساعتش نگاه کرد ، دستهای مرد را به آرامی کنار زد، پیشانیش را بوسید و بی سرو صدا خود را روی زمین کشید و دور شد.
مرد بلند یشد، روی نیمکت که حالا به اندازه ی کافی جا داشت دراز کشید، بسته ی جدیدی از جیب شلوارش در آورد و سیگار را با فندک روشن کرد. شروع کرد به بخیه زدن ستاره ها.

Saturday, October 13, 2007

Those uptown girls!



Those uptown girls!


1.دماغشان را عمل کرده اند

2.مدام درباره ی اینکه اخلاقشان فلان طور هست و از بهمان چیز خوششان می آید و 4 سال پیش به فلان رستوران رفته اند سخن می رانند

3.روز تولدشان یک اتفاق مهم و تاریخی است؛
4.یک سری غذاها و دسر ها برایشان ضرر دارد یا در رژیم غذایی شان نمی گنجداین یعنی هر چیزی که بهشان تعارف کنید در دهانشان نخواهد گنجید.


5. اگر مدادشان روی زمین بیفتد محال است که خم شوند و برش دارند

6. همیشه یک مشت آدم دور و برشان هست که مدادشان که روی زمین افتاده را بردارند

206.7 دارند

8. رنگ روژ لبشان مات و کمرنگ است

9. بیشتر از 5 دقیقه پشت سرهم پیاده راه نمی آیند

10. همیشه در حال اس ام اس زدن با گوشی همراهشان هستند

11. تن صدایشان پایین است

12. دو قسمت لباس زیرشان با هم ست است و معمولن طرحدار است

13.اگر کف دو دست خود را در دو طرف کمرشان بگذارید با اندکی تلاش خواهید توانست نوک انگشت اشاره ی دودست خود را به هم برسانید(قطر کمرشان برابر با طول دو کف دست کشیده ی شما می باشد)

14. افسردگی دارند یا حداقل این طور عنوان می کنند و

15. میزان قابل توجهی از وقتشان را در مطب پزشکان متخصص پوست،اعصاب، قلب و عروق ؛ و مشاورین روانکاو می گذرانن
د
پیش پی نوشت: خودتون بگین دیگه چه مواردی اضافه کنم.
پ.ن . مثل اینکه اوضاع خیلی بیریخت است ، فتحعلیشاه مرد ولی ترکمانچای نمرده است، این مقاله ی کوتاه را بخوانید!!

Tuesday, October 02, 2007

خاک سپاری

خاک نریز؛ با تو ام یابو؛ ببین ، ببین :من نفس می کشم هنوز؛ نیگاه کن! اون چشای کور شدتو باز کن. نمی بینی نفسامو که تو این سرمای زمستون هوا رو قاب می گیرن و بعدش آروم فرو می ریزن؟ صدای هن هنم و نمی شنوی که بریده بریده التماست می کنه که نریزززززززززززززز. ما با هم این چاهو شروع کردیم به کندن. یادته؟ می خواستیم به آب برسیم . یادته چقدر کتاب خوندیم. نریز. یادته چند بار قبلش با هم نقشه کشیدیم که با آبش چه جوری از اینجا یه مزرعه ی گندم بسازیم؟ یادته؟ تو گندم دوس داشتی،یادته؟
قرار بود تو هر روز صبح یه دسته گندم طلایی تو دامنت پر کنی ، پرده رو توی یه حرکت کنار بکشی ، گندمای طلایی تازه چیده رو بذاری روی عسلی جلو پنجره. .. آفتابِ فرصت طلب تابستونی گلدونِ گندم رو .. نه ، خب خَ ..ما باهم بودیم .. ِ همه فکرارو باهم کردیم مگه نه؟....اگی نمی خواستی چاهو ادامه بدیم کافی بود بگی... نه .. می شنوی؟؟؟؟؟؟؟؟ ..چالم نکن. سرما لپاتو گلی کرده؛ خب بیخیال مزرعه می شیم.. فقط می خوام یه بار دیگه دستاتو توی دستام بگیرم و توی این دشت بی آب و علف لبهاتو لمس کنم .. نریززززززززززززززززززز.ا

Tuesday, September 25, 2007

روی خط خفگی

اصلن اگر این مترسکی که پایش را محکم بیخ گلویم گذاشته و همین طور فشار می دهد قبلش من را به ته این استخر 1.5 متری نینداخته بود با یک حرکت از جا بلند می شدم و با تمام قدرت به کناری پرتاب می کردم اش ؛ هر حبابی که با این صدای قلپ قلپ از دهانم خارج می شود قسمتی از وجودم قلوه کن می شود تا حالا نفسم سی شماره ای هست که تاب آورده . نگاهم به آن بالای آب است که کافیست این مترسک خرفت ، این تفاله ی ناخوانده یک دَم پایش را بردارد تا ذره ای هوا ششهایم را سرحال بیاورد. ابروهایم را به هم نزدیک کرده ام و ذهنم در نقطه آنچنان متمرکز شده که اگر متافیزیکی در کار باشد حتمن همین حالا حالا هاست که صدای زنگ گوشی همراهش ، جیغ زنی از سمت خیابان، صدای پای یک نفر غریبه لحظه ای پای عظیمش را از فشار دادن غافل کند تا در کسری از ثانیه به سطح آب برسم و از اولین سوراخ محوطه از نظر ناپدید شوم.

Tuesday, September 18, 2007

دیدار

مرد نگاهی به گوشی تلفن همراهش انداخت؛مکثی کرد و چند بار دکمه های آن را فشار داد و از اتاق 504 به سمت دستشویی مردانه رفت.
زن به گوشی همراهش نگاهی کرد و با لبخندی بر لب اتاق 301 را ترک کرد ؛ وارد آسانسور شد و دکمه را فشار داد.چند دقیقه بعد در طبقه ی 5 از آسانسور خارج شد. در دستشویی زنانه آخرین در مشکی را گشود و وارد دالان نموری شد.مرد آرام در آغوشش گرفت و زن شانه های مرد را نوازش می کرد. نیم ساعت بعد زن از دستشویی زنانه و مرد از دستشویی مردانه را همزمان بیرون خواهند آمد ؛زن به سمت آسانسور می رود و مرد به اتاق 504....

Sunday, September 09, 2007

نگارش جدید چَشم مستطیلی یا "رسم روزگار چنین است"



راحت و آرام در آشیانه ای گرم و نمناک به خواب رفته بود.داشت انگشتانش را می جوید که در و دیوار لانه اش تکان تکان خورد ،نفسش بالا نمی آمد چیزی به پاهایش گیر کرد....حالا می بیند که نور شدیدی اطرافش را پر کرده،مو جود عظیم الجثه ای به او خیره شده، دارد دست بزرگش را روی چشمان او می کشد و رو می کند به عظیم الجثه ی دیگری که چند لحظه ی دیگر می خواهد او را با دستهایش از این یکی بگیرد.
به خانه که بر گردند مادر(همان موجود گنده ای که حالا دیگر او را کنارش خوابانده اند و سعی دارد به زور قشر نرمی را در دهانش بچپانَد)هر چه آینه در خانه هست پنهان خواهد کرد..
و چشم مستطیلی بزرگتر که شود عادت خواهد کرد که همه او را به همدیگر نشان بدهند. و بالاخره یک روز خود را در شیشه ی پنجره ای ،آب جوبی،استخری خواهد دید و خواهد پرسید:مامان، چرا چشای من این شکلیه؛ چرا مث همه ی دوستام چشمانی با گوشه های نرم ندارم وخواهد زد زیر گریه.مادر به نقطه ای نامعلوم خیره خواهد شد ؛مادر پاسخی نخواهد داشت،او را در آغوش خواهد گرفت و خواهد بوسید،از گوشه ی چشمهای مادر اشک روانه خواهد شد؛چشم مستطیلی پاسخی نخوهد داشت،چشم مستطیلی و مادرش یک نفس گریه خواهند کرد.آری ؛رسم روز گار چنین است!. .،

Wednesday, August 29, 2007

my magnetic dream!

با هم بودنمان ااز جنس تمنای هماغوشی نیست، از جنس لذت حین هماغوشی هم نیست، حتی چون نقطه ی اوج لذت هماغوشی هم نیست؛باهم بودن ِما آن دقایق بعد از هماغوشی است که رها و آزاد در خماری دست و پا می زنیم و سرهایمان به اندازه ی همه دنیا ورم کرده و رشته های خیال به هم
گره می خوردند هم را در می نوردند و من حس می کنم که روی یک سُر سره ی لیز با سرعت زیاد پایین می آیم ؛آن سبکی تن هاست و سنگینی پلکها. ساعت شماطه دار به سر و کله اش می کوبد که وقت تمام است و ما خیالمان نیست که این خواب مغناطیسی را پایان دهیم.

Wednesday, August 22, 2007

آقای سرمایه دار

و آقای سرمایه دار وقتی همه ی دنیا مشتریِ اسلحه هایش شدند باید فکر جدیدی می کرد
آخر می دانید برای آقای سرمایه دار اینکه امروز دوتا اسلحه بفروشد و فردا هم همان دوتا را یک شکست بزرگ بود؛او باید هر روز فروشش بیشتر و بیشتر می شد.
یک روز کارخانه ی لوازم آرایشی اش را تاسیس کرد.و هیچ کس نمی داند چگونه چندین دانشمند روانشناس در اقصا نقاط دنیا بصورت همزمان به این نتیجه رسیدند که زن از نظر روحی اگر خوشگل نباشد دق خواهد کرد و ذاتن موجودی است در مایه های عروسک یا بستنی شکلاتی.!.کلهم با مرد تفاوت می کند و اصلن یکی از مریخ آمده آن یکی چون خوشگل است حتمن از ونوس باید باشد. تازه چندین مردم شناس هم به یه هو دریافتند که اصلن میمونها هم آرایش می کردند ماده هایشان!..
پس زنها شروع کردن به خوشگلتر شدن و خرید و مصرف لوازم آرایش و عروسکتر و ملوسک تر شدن و آقای سرمایه دار هِی کارخانه های جدید تاسیس می کرد؛این وسط یه گروه بودند که خیلی موی دماغِ آقای سرمایه دار بودند.بعد ها اسمشان را «فمنیست های موج دوم »نامیدند.آنها می گفتند که خانوم ها عروسک نباشند که کتک نخورند. اما دیری نگذشت که دست بر قَضا سروکله یک عده پیدا شد که هم می گفتند خانوم ها عروسکند هم می گفتند که عروسکهایتان را کتک نزنید و شروع کردند به سوسک کردن آن گروهِ قبلی.و کسی دیگر عروسکش را کتک نزد و هِی ماچش می کرد و عروسک ها هم نامردی نمی کردند و هی خوشگلتر میشدند.البته بگذریم که این وسط شکل های جدیدی از کتک زدن شکل گرفت .و آقای سرمایه دار همین طور کارخانه های جدید تاسیس میکرد....... . . .ا

Monday, August 20, 2007

NOT YET!

دیگه وقتش رسیده بود؛چقدر با خودش کلنجار رفته بود تا بالاخره تصمیمشو گرفته بود؛دو سال بود که تو استرس یه همچین روزی بود؛اصلن بیخودی تا حالا لفتش داده بود؛از کجا معلوم؛شاید اونم خاطر خواش شده باشه؛بهش نمیومد از این دختر افاده ای ها باشه.500 ای رو مچاله کرد و توی جیبش گذاشت. واسه چندمین بار برنامه رو تو ذهنش مرور کرد؛داشت دیر میشد ؛
نباید معطلش می کرد؛طرف همیشه سر همون ساعت از میدون رد میشد؛ردخور نداشت ،دُرُست سر ساعت.
یه بارِدیگه با دستش توی جیبش گشت و از جای 500 تومنی مطمئن شد.وارد گل فروشی شد؛
-آقا یه دونه از این گل رُز صورتیاتون بدین؛
-1200تومن میشه.
و مرد از گل فروشی خارج شد و از کوچه پس کوجه ؛بی آنکه از میدان عبور کند به سمت خانه رفت...

Tuesday, August 07, 2007

NOTHING ELSE MATTERS! پایان پیاده رو یا

دخترک نیک می‌دانست که رقص طره‌های نازک موها در نوای نسیم بهاری منظره ای بس دل انگیز از چهره اش ساخته
با این وجود از سراشیبی پیاده روی سمت راست خیابان که پایین می آمد در ویترین مغازه ها چهره اش را وارسی می کرد.
ابرو ی راستش را بالا می انداخت چشمانش را آن گونه که بادامی تر شوند تنگ می کرد و چند ثانیه ای به سیمای خود خیره می شد تا آنجا که شیشه ی آن ویترین به سنگ نما تبدیل می شد.
می دانست چهار قدم دیگر که بردارد شیشه ی بعدی آغاز خواهد شد و او همین طورپیاده رو را پایین می آمد و سرش را به سمت راست می گرداند که از صحت حالت طره موی پیشانی اطمینان یابد.
مردی که از روبرو می آمد جمله ی رکیکی به زبان آورد
دخترک نه کسی را میدید و نه صدایی می شنوید
فرسنگها دور از دنیای پرهیاهوی آنها به مهمانی شب فکر می کرد و اینکه چگونه شایسته ترین دختر جمع باشد
پسربچه ی فال فروشی با چشمهای لوچ دست او را گرفت و ناله سر داد؛دخترک نه صدایی می شنوید نه سر خم می کرد که کسی را ببیند
جلوتر دو نفر با هم درگیر شده بودند و مردم در حلقه ای که گرد آن دو ساخته بودند
به تماشا ایستاده بودند
دخترک نه صدایی می شنوید نه سر می گرداند که کسی را ببیند
دخترک همین طور خطوط چهره اش رادر ویترین مغازه
ها سبک سنگین می کرد و به مهمانی شب می اندیشید
فریاد یک زن بلند شد:دختر دختر
صدایی نمی شنوید.
بووووووووووووووووووووم!!!!!!!!!ا
صدای لعنت فرستادن جوانی که سکاندار اتومبیل بود فضا را پر کرد:
دخترک دیگر حتی چهره ی خودش راهم با آن طره ی طناز پیشانی ندید ؛پیاده رو ها همیشه یه جایی پایان می یابند؛فکر اینجایش را نکرده بود
صدای جیمز هتفیلد هم دیگر نمی شنوید و ضارب جوان هِدسِت را که از گوش خونین و بی جان وی جدا می کرد پوزخندی زد و
وبا انزجار تکرار کرد: ناتینگ اِلز مَدِرز؛و گوشی موبایلش را که داشت توی جیبش وول می خورد به گوش گرفت و با عجله گفت که شیوا جان شرمنده مهمونی امشب کنسله ؛حالا دیدمت بهت می گم ؛آره به بقیه بچه ها هم بگو .دیدمت برات توضیح می دم.

Thursday, July 26, 2007

پسرک برای تسکین تریاک کشید...

پسرک از وقتی که به حکم چرخ های انکار ناپذیر زمانه چشمهایش به این دنیا باز شده بود نی وافور و بساط را دیده بود و پدرش از 7 سالگی پای بساط می نشاندش؛پسرک منگ تریاک در مدرسه هیچ نتوانست درس بخواند و از آقا معلمها حسابی کتک میخورد تا از مدرسه اخراج شد؛پسرک برای تسکین تریاک کشید؛آنقدر کشید که دختری که دوستش می داشت آب پاکی را روی دستش ریخت و رفت؛پسرک برای تسکین تریاک کشید؛آنقدر تریاک کشید که دیگر هیچ اوستا کاری به او کار نمی داد؛پسرک برای تسکین تریاک کشید؛آنقدر کشید که ننه اش از غصه دق کرد و مرد؛و پسرک برای تسکین تریاک کشید؛آنقدر تریاک کشید و کشید که خانه ی پدری به باد رفت؛پسرک برای تسکین تریاک کشید؛تنهاو بیکس و بیکار و گرسنه، پسرک گوشه ی خیابان گدایی پیشه کرد؛و دیگر حسی نداشت که دردی را بفهمد که بخواهدتریاک بکشد که تسکین یابد؛و پسرک که چرخ های انکارناپذیر زمان از او پیرمردی ساخته بود گوشه ای از خیابانهای این شهر در یک سرمای بی سابقه ی زمستان جان داد.

Sunday, July 22, 2007

hallucinaton!

خیلی وقت است که اینجا روی این تخته چوب شناور روی آب نشسته ام و تماشایتان می کنم
می بینم که می دوید؛فریاد می زنید،هم آغوشی هایتان را ؛گلاویز شدنتان را از اینجا؛از روی این تخته چوب می بینم
با جریان رود جلو می روید ،می روید،می روید،از نگاهم گم می شوید،گم می شوید،نیستید ،نخواهید بود؛نیست میشوید
نیست می شوید و هیکل های تازه تر از آن دور می آیند،می آیند،می آیند و به هم گره می خورند،گلاویز می شوند و رود اندام پاره پاره شان را می برد ,می برد ؛گم می شوند
اما من هستم؛می مانم می مانم،می مانم و غرق تماشا ی شماهستم
نعره های شادی و خشمتان مرا می فهماند که هستم
جریان رود تنم را کارگر نیست
تسمه پروانه ای قوی ،گویا،از وقتی که بوده ام به شدت تقلا می رده که رود نتواند که ببردم
و یادم نیست آخرین بار کِی بود که تخته تَکان خورد

Tuesday, July 17, 2007

فحاشی به هنرمند

بزرگترین فحش عالم برای یک طراح ,یک داستان نویس,یک هنرمند این است که طرحش را ؛داستانش را ؛اثرش را که برای تک تک خطوطش ،کلمه هاش ،المان هایش ساعتها را مچاله کرده و سلولهای خاکستری مغزش را با گوشکوب به هم کوفیده تُو ی از هر عالمی آزاد در دست بگیری ,نگاهی سرسری بندازی و با آن لحن احمقانه ات در حالیکه چشمات رو خمار می کنی بگویی قشنگ بود!!!!!!!!!!!!
عاجزانه خواهشمندم نوبت بعدی که در این شرایط قرار گرفتی تعارف ها را کنار بگذاری و بگویی که نمی فهمی.ّّ
ِّ

Sunday, July 15, 2007

سالروز به خاکسپاری

مزار خاک گرفته ی آغوشت را مجالی هست سوگواری برای آن منِ رفته را؟

Monday, July 09, 2007

از با هم بودنمان..

یادت می آید اولین بار که دستت را گرفتم؟رفته بودیم کفش بخریم برای من ؛همان روزها که اصرار داشتیم بگوییم ما فقط با هم رفیقیم و دوستی ما فرا جنسیتی است و چه استدلالهایی که نمی کردیم که رابطه مان هیچ گاه جنسیتی نخواهد شد؛یادت می آید؟همه ی این دلیل ها را,آنالیز ها را فراموش کردم و از سر عادت به این خیال که تو آن یکی هستی بازویت را گرفته بودم؛حواسم که سر جا آمد دستم را کشیدم؛چون راهبه ای که به یکباره خود را در آغوش کشیش می بیند ولپ هایش سرخ می شود اما لذت آن لحظه همیشه در خاطرش می ماند.تو خندیدی پرسیدی چرا خودت را آزار می دهی.و من فکر کردم چقدر راست می گویی.از آن روز دیگر همه ی سعی خود را کردیم که آزار ندهیم خودمان را
یادت می آید که من با دستهایم لبهایت را نوازش می کردم و تو نمی بوسیدی؟تو نمی توانستی ؛سختت بود که دستهای کسی را ببوسی.یادت است چقدر دستهایت را بوسه زدم تا تو هم به صرافت بوسیدن دستهایم بیفتی؟
آن روز را یادت هست که من زنگ زدم و گفتم باید یه قرار خصوصی داشته باشیم امروز؟یادت هست که توی مترو ایستاده بودیم و من هزار تا آسمون ریسمون رو به هم بافتم تا بگویم که گاهی دوست دارم که ببوسمت و گفتی که تو هم در همین فکر بودی؟آن فکر شب پیشش به سرم زده بود.من چندین ماه بود که داشتم سعی می کردم یاد بگیرم تنها باشم و به تو هم یاد می داد م که چگونه تنها باشی اما اما آن شب نمی دانم ؛نمی دانم از کجا به فکرم رسید چرا من که تنهایم با تو که تنهایی تن هایمان را به هم نچسبانیم تا دیگر تنها نباشیم؟خودم را فحش دادم که چرا تا بحال این فکر را نکرده بودم.تممام تنم دستخوش هیجان بود. تا صبح نخوابیدم و انگار تک تک سلولهای بدنم پروانه شده بودند و می رقصیدند.موسیقی با هم بودنمان بود که داشت جان می گرفت و پوستم را می لرزاند.کلمه به کلمه ی حرفهای فردایم را هزار بار تا صبح با خود تکرار کردم؛تغییر چهره ات را در برابر هر کدام از جمله ها صدهزار باره تخمین زدم؛لحظه لحظه ی اولین بوسه ی مان را پیش بینی کردم و تا ظهر که دیدمت همه ی آدم ها و کلاس ها و استاد ها برایم جز یک مشت هویج و جالیز و ذرت نبودند. .

i wish i was special!

1.می دانی ماریام؛ما همه ی دار و ندارمان را حراج کرده ایم و آنچه عایدمان شده را داده ایم یک لحاف پشمی گنده برایمان دوخته اند و روی سرمان کشیده ایم که نه دردی ببینیم و نه بشنویم و فراموش کنیم بدبختی هایمان را؛لحاف را قفلی زده ایم که کسی نتواند کنارش بزند؛حتی اگر پشیمان شویم هم خودمان نمی توانیم کاریش بکنیم!!کلیدش خیلی وقت است که معلوم نیس کجاس


2.ما از آن احمق های ندید بدید هستیم که وقتی خبر گرفتن 5 زار پاداش می شنویم همه ی 10-12 نفر آدم دور و برمان را یکی 2 زار کباب مهمان می کنیم.از آن عقب مانده های پایین شهری که با یه دسته گل داوودی خر می شوند.

پ.ن:نبودن توه که دلتنگم کرده.

Friday, July 06, 2007

ددالوس و ایکاروس

مردم چن دسته ان ایکاروس؟
مردم غیر از تو فقط دو دسته ان ددالوس
ددالوس بهت زده و عصبی به چشمهای ایکاروس خیره می شود و دستش می لرزد؛از شدت عصبانیت و بهت زدگی زبانش بند می آید.
ایکاروس با پوزخند سعی می کند حالت رییس مآبانه ی ددالوس را بخود بگیرد و
به کنار ددالوس رفته سر را به سمت پایین خم میکند .
دسته ی اول ایکاروس:
ایکاروس به جای قبلی خود باز می گرددو با لحن مودبانه و حاضر جواب :دسته ی اول اونایی ان که همیشه به سوت زدن های تو یه عکس العمل ثابت نشون می دن
مجددن ایکاروس به کنار ددالوس می رود و با لحن رییس مآبانه از زبان ددالوس می پرسد»
دسته ی دوم ایکاروس
دسته ی دوم بالاخره یه روز عقلشون می رسه که سرشونو بالا بگیرن و-ایکاروس سرش را بالا می گیرد
دستش را دراز کرده سوت ددالوس را از گردنش قاپ میزند-سوت رو از چنگت در بیارن.
ایکاروس شروع به نواختن منقطع و پشت سر هم سوت می کند
و ددالوس هر بار با صدای سوت صورت خبر دار با ترس و لرز مقابل او می ایستد)....

Monday, July 02, 2007

A word with u ,u babe,,no no I mean u as an individual!

و تفاوت من با تو و همه ی شما ها اینست:
آنچه من به آن می گویم پیشنهاد صکس از سوی یک ناشناس؛شماها می گویید:تجاوز

پ.ن.1آهای کسی که با نام علیرضا شروع کردی به کامنت گذاری:
تو موفق شدی که حس کنجکاوی من رو تحریک کنی ؛اگی بچه ی خوبی باشی و خودت و معرفی کنی؛منم سر برج که حقوقا رو پرداخت کردن از خجالتت در می یام (چشمک)ا

Wednesday, June 27, 2007

ALL MY EX-BOYFRIENDS!

پیش نوشت:


4-5سال پیش که با اولین دوست پسرم به هم زدم یه متن ادبی تولید کرده بودم که توش من داشتم نامه هایی رو پاره می کردم که براش نوشته بودم اما چون رابطه مون به هم خورده بود اون هیش وقت نخونده بود و بعد یه کبریت توشون زدم و نامه ها گر گرفتن ؛خواستم که یه تیکه از نامه ی نیمه خاکستر رو بخونم که نامه هه تو دستم خورد شد و زمین ریخت.توصیف کرده بودم که چه طور کلمه های اون نامه ها برام بی معنیه و اینکه بعد از اون فرهنگ لغت من هم عوض شده؛اما حالا اصلن دلم نمی خواد نامه های قدیمی رو پاره کنم و آتیش بزنم:


نامه هایت را آتش نمی زنم

با تو بودن ها را نمی خواهم که از خاطر ببرم

انکارت نمی کنم ؛این تو را آری ؛ آن تو انکار کردنی نیست

تویی که امروز هستی را بیزارم ؛اما آن تو را که دوست داشتنی بودی دوست می دارم

تو آب پرتقال نبودی که سر بکشمت و دیگر نباشی

وفریاد برآورم که زخمی نیستم از نبودنت

سلامت نمی دهم می بینمت

نا شناس ها را که سلام نمی کنند

زخمی ام کردی ؛زخمی ات کردم

خاک سپاری شده ای دیگر

نه؛جسد متحرکت التیامم نمی بخشد

بخشی از من به با تو بودن گذشت

نکه ای از تاریخ هستی ام آن روزهای باتوست

انکارت انکار من آن روزهاست

من که لحظه لحظه ی هستی ام را هر لحظه میکاوم

از کاوش لحظه لحظه ی تاریخ هستی ام سرخوش می شوم

ولحظه هایی هست که تو هم بوده ای

و من آن لحظه ها را نیز دوست می دارم

لحظه هایی بوده که دوستت می داشتم

من در دوباره بینی آن لحظه ها آن تو را دوست می دارم

بیزارم از این تو

اما از خاطر نمی رانم آن دوست داشتنت را

وبه یاد آن روز ها؛ آن من که می شوم آن تو را چند باره دوست می دارم

از بیزاریت که لبریز می شوم ؛چرندیات این تو به این من را که می خوانم

نامه های زیبا ی آن تو را به آن من از خشم نمی درم

به دست شعله های گرسنه ی آتش هم نمی سپارم که آن تو را در چشم هم زدنی بتارانند

کلمه به کلمه ی آن نوشته هایت را چند باره می خوانم

و از زیست گذرا در آن من سر خوش می شوم

چرا که هیچ گاه آبگیر نمی خواستمت که یک جا بمانی و گند بالا بگیرد و هر دومان را ویران کند

آبگیر نبودی و آبگیر نبودم که یک جا بمانیم تا خورشیدمان بخشکاند

جویبار بودم و جویبار بودی و سرازیر شدی و سرازیر شدم

شیب تپه من را به یک سو راند و تو به یک سو رانده شدی و ناشناس شدیم

Saturday, June 23, 2007

قضیه ی ما و این جریان آرزو ها یا تراژدی در خود بودن و برای خود نبودن!/از ادامه اش.

مگه این موجود کج و کوله می ذاشت ما بتمرکزیم ،اصلن جرئت ام نمی کردیم بهش بگیم صدا در نیاره؛می ترسیدیم این همای سعادت به تیر چه ی اون دماغ کلفتش بر بخوره و از بوم ما پر بگیره.خب ما می خواستیم همه چی درست شه اما آرزوم ون باید عملی باشه یعنی راستش به قیافه ی غوله نمیومد که اگی بهش مثلن بگی دموکراسی می خوام ازش بربیاد که بدونه چه جوری این کارو بکنه.خب من می خواستم شکاف طبقاتی کم شه وهمه یه بخور نمیری داشته باشن .پس یه عده از اون شکم گنده ها باید بی خیال یه سری عشق و حالشون می شدن اما فک کردم اگی به همه یه جور پول بدیم شاید دیگه کسی انگیزه نکنه بره زیاد کار کنه..سوالش سخت بود و ما داشتیم فک می کردیم که یهو دیدیم انگار آژیر اتمام وقت داره نو اخته می شه اما غوله تکذبب کرد.از صدای داد و بی داد و یه چیزی تو مایه های پول مو و پولتو فحش و اینا فهمیدیم که این طلبکارای باباهه بازم حوصلشون سر رفته .رفتیم دم در و کلی صوبت و اینا که آقای فلانی چه خوشگل شدی امشب و اصلن اخلاق شما مارو یاد عیسی مسیح میندازه؛دوبرابرشو تا هفته ی دیگه می ریزن به حسابتو این صوبتا.هنوز سر جامون ننشسته بودیم که صدای جیغ و داد مامان ه و خواهر کوچیکه رشته افکارمونو از هم درید . خواهر کوچیکه می خواس بره کلاس گیتار و مامانه بازم داشت از داستانا ی غم انگیز کمبود بودجه تعریف می کرد.به خواهره چشممک زدم و مامانه رو بردم تو اتاق و براش از آمار اعتیاد تو دبیرستانای دخترونه گفتم و اینکه این بچه ی 9 ساله رو دیروز دیدم که خود ارضایی می کنه و نصف نصف پولشو می دیم و قبول کرد و برگشتیم تو اتاق.موبایله درینگ درینگ که شاگرده فردا امتحان داره و هیچی بلد نیست و دستش به شلوارک ما و جبران می کنه و پول گیتار خواهرر ه و می ده و ما هم سریع شال و کلاه کردیم رفتیم سراغشو ساعت 12 شب بابا جانشان با کمری ما رو رسوند ن در منزل.یه روز و دوشب بیشتر و قت نداشتیم و مخمون ام دربست تعطیل شده بود بس که به این شاگرد گفته بودیم تعدا د مدلای چیدن 5 تا مهره تسبیح یه کم با چیندن 5 نفر دور میز فرق داره و آدما سر و ته نمی شینن دور میز که تکرار ی بشه مدل نشستنشون و هی این شاگرد گفته بود نه .میشه که آدم سر و ته بشینه . 50تومن پول ناقابل و که گرفته بودیم رو گذاشتیم رو میز مامانمونو داشتیم فک می کردیم بی تعهدی کردیم که به بابای دختره گفتیم که استعداد داره یا نکردیم.که از حال رفتیم .هوا گرم بود و اتاق ما کولر نداشت و با پنکه کمر درد می گرفتیم و دو ساعت به دو ساعت از خواب می پریدیم که صوب با سر و صدای باباهه از خواب پریدیم گویا یه چیز ی تو مایه های آنفاکتوس زده بود و حالا آمبولانس و و اورژانس و مامانمون غش بکنه و خواهر کوچیکه رو ببر بذار خونه مادر بزرگ و زنگ بزن خواهر بزرگه بیاد.عصر بود که برگشتم خونه و دیدم که جناب غول حالا به جای سق دارد سوت می زند ولطف کرده است و یخچالمان راحسابی تر و تمیز کرده ودانه خردلی هم از زیر دستش در نرفته است 13-14 ساعت بیشتر وقت نمانده بوود و نیم ساعت به نیم ساعت یکی زنگ می زد که بابایت کو و زنده می ماند یانه و طلبکارها هم حسابی ترسیده بودند که پولشان چپو شود و مامانه از بیمارستان زنگ می زد که فلان سند رو ببر فلان جا,از فلان کس پول بگیر بریز به فلان حساب و ماهم مگه حس انساندوستی مان اجازه می داد تلفن را از پریز بکشیمم.مامانه بالخره زنگ زد که عزرائیل ناکام مانده و ما هم آقایون نزول خورا رو آسوده کردیم که مرغ کمامان به صورت پرکنده در قفس موجود می باشد.گرفتیم نشستیم بغلدست موجود چفت و چیل و یادمان آمد که ما داریم آرزو می کنیم و اینجا اتاقمان است وهویت خدا هم به ما ربطی ندارد و دو دوتا هم تو مایه های 4و5 باید باشد ؛فک کردیم که تشویقی باید گذاشته شود برای آدمای فعال اما انباشت سرمایه نباشد و اصلن پول را در ش را تخته کنیم و حقوقها به صورت امکا نات باشد مثلن بلیت سفر به هاوایی.بعد یادمان افتاد نظام رئیس مر ئوسی هم خیلی ایراد داره و اون راه قبلیه بازم باعث ایجاد طبقه می شه چون یه عده می رن هاوایی ویه عده نمی رن.-یه هو سر و صدا راهروی ساختمون رو پر کرد جیغ یه زن بود و هوار یه مرد و زاری دو تا بچه .زنه داشت به در ما می کوفید که مینا خانوم جان مادرت در و وا کن که این مرد نیل و کبودم کرده .آخر می دانید همسایه های ما از آن همسایه باکلاسا نیستند که سال تا سال به آدم سلام نکنند و ندانند که ما کی ایم و اینجا کجاست و خدا چی هست در رو جلدی وا کردم و صغری خانوم و فرستادم تو و پشتش قفل در رو انداختم .قیافه اش از هول و تکون عین لبو سرخ شده بود و جا به جا ر شلاق روی صورت و تن و دست و پایش جا انداخته بود.بردمش حمام و آب گرم کن را روشن کردم و ماساژش دادم و آب قند دستش دادم و ماچش کردم و گوش دادم که چه طور اکبر آقا به خانه که آمده دیده دو مرد که مشتری برای خونه بوده اند دارن میاین توی خانه و نگو مشتری برای خونه بوده ان و قشقرق همیشگی اش را به پا کرده .رفتم برایش کتاب قانون آوردم که با هم ببینیم چه طور می شه حساب اکبر آقا رو رسید و تا صبح حرف زدیم و حرف شنیدیم که راس 8 صوب غول تشن گفت که وقتم تمام است و آرزوهایم را بگویم .من هم که فکر هایم نیمه کاره بود و غوله زیر بار نمی رفت که بیشتر صبر کند ؛آرزو کردم که اکبر آقا دیگر به صغری خانوم شک نکند و پدرم دیگر سکته نکند و اتاقم یه کولر داشته باشد و خواهر کوچکترم در موسیقی کاره ای بشود و آخریش هم گفتم که این شاگرد ما سر عقل بیاید و دیگر با ما یکه به دو نکند. (ویرایش خواهد شد) پایان

Thursday, June 21, 2007

قضیه ی ما و این جریان آرزو ها یا تراژدی در خود بودن و برای خود نبودن!

هی,اینجا کسی هست که بخواد از آرزوهای من بدونه؟ آره ,پریروزا داشتیم پشت میز تحریرمون ؛یعنی میز تحریر که نه،یه میز ناهار خوری بیضی شکل شیش نفره که به جای اینکه بندازنش دور اجازه دادن ما بذاریم تو اتاقمون و پشتش بشینیم و کتابت کنیم ؛مشغول ور رفتن با یه جزوه ی بد خط بودیم که یهو
گرومپ...یه موجود کج و کوله و کر و کثیف ،با چشمای ور قلمبیده ودوتا لوله شبیه کانال های سیمانی آب رو صورتش که از شمایل ترشحات آویزون از اون می شد فهمید که همون چیزیه که ما بهش می گیم دماغ،تلپ افتاد روی میز ما وسط کاغذا و بند و بساطمون؛قبل از اینکه من سعی کنم یادم بیاد که چه جوری می شه حرف زد و من کیم و اینجا کجاست و خدا کیه یه حفره زیر لوله هه وا شد و غوله شروع کرد به وراجی که آقا جون یه جریانی راه افتاده به اسم آرزو بازی و همه میان5 تا از آرزو هاشونو به ما می گن بعد آدرس نفر بعدی رو می دن دستمون ما بریم سراغش... هه
ما هم که اصلن از اون اول که پا به عرصه ی وجود گذاشته بودیم مدام با دست و پا کتک و اشاره و شفاهی و کتبی و عملی گفته بودن که اینجا قرار نیست چیزی بخوای و هر چی هست باید قبول کنی و کسی نظر تو رو نمی پرسه و کلن همین جوری هی باید زجر بکشی ساخته شدی واسه کتک خوردن ،کلی خوشحال و ذوق مرگ از اینکه یکی نظرمون رو پرسیدن از غوله یه دو روزی وقت خواستیم که فک کنبم چی می خوایم.غوله قبول کرد و یه کم ام در مورد آرزوهای بقیه باهامون صوبت کرد ،گفت که یه عده ی زیادی دوست پسر دوست دختر وعروسک و هویج و سفر به آغوش مامان و عمه مون اینا و.. خواستن,اما یه عده که از قضا از نزدیکای خودمونم بودن یه چیزایی تو مایه های آزادی بشر و دموکراسی و سیر کردن شکم همه ی آدمای دنیا و از این صو بتا خواس,بعدشم یه مداد ور داشت و شروع کرد با یه ریتم آروم رو میز کوبوندن؛در فاصله ی دو بار صدا در آوردن با مداد و میز ,زبونشو باتن فشار روی سقف دهانش کمونه می کرد و بعد مثل تیر که از چله ی کمون,زبونه رو ول می داد،مث اینکه بهش می گن سق زدن؛کلن یه سری کارا می کرد که یعنی اوکی من دارم صبر می کنم که تو فکراتو بکنی.ما هم از اونجایی که خیلی آدم باکلاسی بودیم و هستیم فکر کردیم باید یه آرزوی درست و حسابی کنیم که نسل بشر رو یه هو نجات بدیم و با یه آرزو کارو یه سره کنیم..
ادامه دارد شدیدن هم....ئ

Tuesday, June 19, 2007

حقییقت مزخرف و حال به هم زن هستی!

سیستم واقعن باگ داره ها ؛فکرشو بکن :
تمومم عمر: ماهی یه بار از درد تا دم مرگ بری چون غلط کردی که تو اون ماه کذایی از انجام یگانه وظیفه ات که همانا ادامه ی نسل بشر است سرباز زدی!!!!!!!
یه چیز ی تو مایه های افسانه ی سیزیف
فک کن یه بار حامله میشی کلی خوشحال اما نه ماه بعد سنگه دوباره میفته ته گودی!
حالا هی زور بزن سنگ به اون سنگینی رو با بدبختی تکون بده.
***
اما من یه راه حلی به نظرم رسیده :ببینین دیگه پریود ماهانه تعطیل: هر کی می خواد بچه دار شه یه ماه قبلش بره دکتر یه چیزی بهش تزریق کنن که دیواره رحمش ساخته شه و اینا .دیگه لازم نیس هی هر ماه بدن به روش سعی و خطا دیوار بسازه بعد بببینه :اه لقاح تشکیل نشده ؛بزنه دیوار و خراب کنه و دهن آدم صاف شه..روش فک کینن.
!

Saturday, June 16, 2007

حقیقت تلخ

لطفن اگر یک روز کتاب علمی -اثباتی خواستید چاپ کنید هی راه به راه ننویسید واضح است که...بدیهی است که...خب ما هم برای خودمان کسی هستیم آخر؛اعتماد به نفس باید داشته باشیم که تا آخر یک کتاب 500صفحه ای پر از قضیه و تمرینها ی اوپن بخوانیم.ا!

Sunday, June 03, 2007

دانشگاه

و دانشگاه برای من باکس 30*40 ای بود که مادرم حتی اگر کلیدش را هم پیدا می کرد,دستش به باکس نمی رسید که کاغذ پاره هایم را, در جستجوی رد پایی از من بی کلاهخود و زره ؛ شخم بزند!!
بالاخره فک کنم فهمیدم قضیه از چه قراره؛
ببین همه جای دنیا آدما با هم آشنا می شن؛بعد با هم راه می رن ؛ممکنه بخوان همدیگرو ببوسن؛با هم فیلم می بینن ؛باز هم رو می بوسن؛موزه می رن ؛همدیگه رو می بوسن
تیاتر ,کنسرت ,دیسکو...
اما تو این خراب شده آدما همدیگه رو می بینن؛دلشون می خواد هم رو ببوسن:نمی شه؛
به جاش می رن موزه؛ می خوان ببوسن :نمی شه؛با هم فیلم می بینن نمی شه؛راه می رن نمی شه
............بعد که حسابی حوصلشون از هم سر رفت یه خونه خالی پیدا می کنن و هی هم رو می لیسن
بعد نه فیلمی با هم می بینن
نه موزه می رن
و نه با هم راه میرن

Wednesday, May 30, 2007

سیگار می کشم پس هستم!

آره ؛حق با توه
!
ایمان زندگی آدم رو شیرین می کنه
اما قضیه اینه که من اصلن از طعم شیرین خوشم نمیاد
یعنی تا حالا نتونستم یه توت سفید رو تا آخر بخورم
اصلن هم حال نمی کنم که قهوم رو با شیر یا شکر قاطی کنم.
طعم تلخ زیتون هم دلاویز ترین مزه ی زندگیمه.

Thursday, May 17, 2007

تناقض...!

عزیزم من به هیچ چی اعتقاد ندارم؛
عزیزم من حتی به هیچ چی هم اعتقاد ندارم
عزیزم من اعتقاد دارم که به هیچ چی هم نباید اعتقاد داشت
الو ؛گوشت با منه عزیزم؟؟
بوق-بوق-بوق-..
آره ؛خود متناقضه می دونم؛آره قطری سازی ؛آره عزیزم من اعتقاد ندارم که باید معتقد به دوست داشتنت باشم
عزیزم؟چرا چیزی نمی گی؟
بووووووووووووووووووووق

Sunday, May 13, 2007

موضوع از این قراره که وقتی همه ی آدما در اثر شدت گرما و بی آبی در حال تلف شدن از گرما باشن:
معلومه که با دیدن یه کانتینر که شروع می کنه به پخش آب سیب تقلبی ؛با عجله به سمتش هجوم می یارن و حتی به به و چه چهشون هوا میره
دیگه هیچ کی یادش نمی یاد که اصلن آب آلبالو بیشتر دوست داشته یا دلستر یا آب سیب رو به صورت کنسانتره ترجیح می داده
چیزی که مسلمه در حق جماعت تشنه نامردی شده
اما نمی دونم(؟( کار کار کارخونه تولید آب سیب بوده ..یا یه عده که هوا رو برا منافع شخصیشون گرم کردن خواستن جامعه ی هدف از دست نره و یه در صدی ام از کارخونه آب سیب میگیرن...یا اصلن یه اتحادیه ی باغ سیبداران پشت ماجراست!!.

Monday, May 07, 2007

حکایت عاشقی!

پس از ویرایش
این عاشق آن می شود که در آغوش بگیرد
آن عاشق این می شود که در آغوش گرفته شود
دلتنگ در آغوش گرفته شدن می شود
دلتنگ در آغوش گرفتن می شود
عاشق زیباروی بودنآن می شود
عاشق زیباروی این بودن می شود
عاشق این و آن می شوند که عاشق باشند
عاشق عاشق بودن می شوند
خرده ای بر آنان نیست!
منصفانه است
هر دو خرسندندو ایمان دارند که عاشقند

Thursday, May 03, 2007

کنتیسم؟؟

آره من از دستت ناراحتم مث خیلی موقع های دیگه ..اما این دفعه :آی کنت هلپ مای سلف سببنگ ایت
می دونم که بچه های اتاقت بهت حسودی می کنن ،میدونم که اونا کلی خرخونن ولی نمره شون از تو کمتر می شه!اما بابا جان من الان لیست اهدافم نوشته شده اس..هیچ ردی از معدل بالا توش نیس..می دونم باورش برات سخته اما انقد بزرگ شدی که آدما ی دیگرم بفهمی ..هوم؟اگی خواستی لیست اهدافم رو نشونت می دم!
بابا من تو دبیرستانشم معدلم 17 نمی شد!
آره تو نسبت به دخترای خرخون دور و برت خر خون نیستی اما تا حالا شده (تا قبل از این ترم) شب امتحان میان ترم لای کتاب رو وا نکرده باشی و تا 11 شب تو خیابونا پرسه بزنی؟>اصلن شده شب میان ترم بشه -دقیقن شبش ها-لای کتابو وا نکرده باشی؟
من کدوم عمومی مو بالای 16 شدم؟هان؟چن بار خودت به بهونه ی امتحان ،تمرین تحویلی ..نیومدی کافه؟
بابا من انقد به توانایی های خودم واقف هستم که به تو حسودیم نشه!می دونم از این جور آدما کم دیدی ..ولی الان دیگه می دونم چی می خوام از زندگیم..
بزرگترین مشکلت اینه که مشاهدات کوچیکت رو سعی داری به همه تعمیم بدی..نظریه ی آگوست کنت صد سالی هس رد شده ..هوم؟ ..

Monday, April 30, 2007

ساعت 7 بود ؛هیچ کدوم از تاکسی ها تا فاطمی نمی بردن؛خیلی دیر شده بود؛7:30 در مدرسه رو می بستن
سوار یه پیکان کهنه ی توسی رنگ شدم که درش لق می زد
همش فک می کردم چه جوری این خانوم نکویی رو راضی کنم که از انضباطم کم نکنه،اه این یارو چه قد یواش می رونه
نه ؛انگار آقاهه اصلن حواسش نبود این مسافرا برا ماشین چه دست و پایی تکون میدن
"؟خانوم شما چند سالتونه"
"15"
"خوش به حال اونی که همسر شما می شه"
طبق قانون نانوشته ی متانت و ادب خودم رو به نشنیدن زدم
یه بوها ی غریبی بلند شد؛ این که دستاش اصلن رو فرمون نیست؛
یه کم اومدم اونطرف تا ببینم اون جلو چه خبره!
بله !من آلت جنسی مردانه را برای اولین بار دیدم!
آقا من این جا پیاده می شم"
ا پیاده می شین؟
"
از اون ماجرا 6 سال می گذره
اما هر بار که تو تاکسی تنهام و رو صندلی پشت راننده نشستم بی اختیار حس می کنم داره زیپ شلوارشو باز می کنه.

Tuesday, March 27, 2007

نوازش...


دستانم گونه هایت را لمس می کنند؛دانه دانه جوانه های زبر ریش ها را طی می کنند

از روی شقیقه به زیر چانه می خزند،از چانه ها بالاتر لبها را حاشیه می زنند، لبها را به بینی پل می زنم

با نوک بینی ات دایره می کشم ؛ تا حد فاصل ابرو ها بالا می روم؛انگشتان دستم از هم جدا شده هر کدام ابرو یی را شانه می زنند

از پشت پلکهای بسته ات رستنگاه مژه ها را طواف می کنم...

Thursday, March 22, 2007

سرود یاران ساخته شده به مناسبت 8 مارس امسال:

Thursday, March 01, 2007

.
دلم خوست از تو درفت پرشین بلاگم یه متن که بعد از کنکور نوشته بودم رو بذازم اینجا
_______________________________________________________
13 تیر 84:
فک می کردم همه ی زندگيم همينه ،الکی الکی جو منو گرفت هيچ جا نرفتم .تو يه اتاق
سه در چهار چهل تا کتاب و خوردم هر خبری می شد می گفتم نه من ده تير کنکور دارم.
همه چی واسه بعداز اون.بهترين دوستام و از دست دادم اونموقع فکر می کردم می ارزه
حالا ميبينم همه چيو باختم
مث سربازی ميمونم که با جو گرفتگی رفته جبهه دس وپاش شکسته و داغون شده حالا
ميبينه واسه هیچی جنگیده
حال عاشقیو دارم که واسه عشقش همه چیو زیر پا میذاره وبعد با اونو در آغوش دیگری می بینه ،
حال گناهکاری که واسه اعتراف پیش کشیش رفته ،اما اونو در حال عشقبازی با راهبه مبینه
......
آره،من فريب خوردم .الکی جو گير شده.به يک بت.از خرما ايمان آوردم و در مسابقه دويی دويدم که به کسی مدال نمی دادن.اصلا مسابقه کلا ساختگی بود پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوشالــــــــــــــــــــــــــــــــــي بود
سر کاری بود

Wednesday, February 14, 2007




واقعن فهمید اون آخرین و کشیده ترین شعله ,راز منور وجودت رو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همون قدر که سر مزار رفتن بی معنیه؛سالروزها هم چیزی ندارن برام,اما خیلی وقتا همین جاها و روزا میشن یه بهونه واسه دوره ی یه کسا و یه چیزای دوست داشتنی.. با فروغ احساس نزدیکی می کنم ..این که کاغذ ا این امکان رو فراهم کردن که بشنا سمش موجب خوشوقتیمه..شنیدن درونی ترین دردا و دغدغه هام از زبونش از تنهایی درم میاره...درگیری هایی که فروغ داشت بعد از گذشت این همه سال به دست و پای هر زن غرق نشده تو دنیای کوچیکی که واسش ساختن گیر می کنه و درد همی!!... نه
یادش برام گرامیه !!!!...

Sunday, February 11, 2007

حول و حوش 3 بعد از ظهر ..کتاب جغرافیم تو اتاق مامانینا جا مونده بود.. آفتاب از اون پنجره های غربی پهن شده بود تو خونه ..سکوت به صدای ساعت مجال شنیده شدن داده بود وهمون نگرانی همیشگی رو القا میکرد:می گذره ..میگذره بدو الان شب میشه ..مشقات مونده..در اتاقشون نیمه باز بود در زدم یه لحن ملایم و رها که ته صداش همون صدای نه زیر ونه بم مامان بود :چی می خوای -کتابم ..کتابم جا مونده..(شروع کردم به باز کردن در -الان نمیشه؛نیم ساعت دیگه بیا..ازلای در خیره شده بودم ...بابام زیر بود و مامان رو..حرکتشون بیشتر شبیه یه حرکت تعادلی ورزشی بود.. آرنجاشو نو خم کرده یودن ودساشون تو هم قفل بود..انگار یه جورایی مامان تو هوا مونده بود!لباس تنشون بود و بعد از بسته شدن در صدای ملچ مولوچ میومد..هوم..بهتر بود فعلن مشق فارسیمو بنویسم...

Tuesday, February 06, 2007

دیگر موهای بلوند مد نمی باشد!!به فکر یک رنگ تازه باش کوچولو ی رنگارنگ من!!

Wednesday, January 03, 2007

بعد از تو ای هژده سالگی

تا 18 سالگی دنیا همان بود که در کتابها می خواندم ،در مدرسه می دیدم و خانه :در مدرسه یک دانش آموز بودم و دوستانی داشتم ،در خانه یک فرزند بودم و خواهرانی داشتم؛پس از 18 سالگی من دیگر دانشجو نبود م ،یک دانشجوی دختر بودم !شهروند نبودم:یک خانوم شهروند بودم !!
تا 18 سالگی حس نمی کردم چیزی هست که بر انسان عیب نباشد و بر من باشد!پس از 18 سالگی دانشجو بودم و دوستانی داشتم . به من نیاموخته بودند دوستانت را به دودسته ی دختر ها و پسرها تقسیم کن.در هیچ کتابی نخوانده بودم که نباید بپرم،بلند بخندم!
هر روزقبل از اینکه وارد دانشگاه شوم چند نفر سراپایم را بر انداز می کردند باید مانتویم بلند می بود ،شلوارم تیره می بود. و در جواب چرای من می گفتند دختری!!ساعت 7 باید دانشگاه را ترک می کردم .چون دختر بودم و پسر ها تا شب می ماندند چون دختر نبودند
حساسم ؟به چه چیزهایی توجه می کنم؟؟آری من حساسم !اسیر روزمرگی نیستم .تربیت جنسی هم نشده ام .تا 18 سالگی هم کسی به من نگفته بود که دخترم!!