It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Saturday, October 09, 2010

هر روز

هر روز که خواب هيکل سنگينش را از تنش برميداشت، بايد شروع مي کرد به کندن زائده هايي    که در طول شب در گِل بسترش ريشه دوانده بود و تنش را به بستر ميخکوب مي کرد
 ابزار مخصوصش را از کنار دستش برميداشت و به جان بندهاي گوشتي  تَنَش مي افتاد
هفده هجده ساعت بعد خسته و خونين به خواب مي رفت