It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Monday, April 28, 2008

ما سرزمین نشینان لوبیا آرزو کرده

با دستهای بزرگ و محکم و مرطوبشان مشتهای پُر مان را می بندند و پدرانه به چشمهایمان خیره می شوند، لوبیا های سحر آمیز را که آنها به به ما می سپرند
لوبیا که به ما می سپردند، در چشمهایمان خیره می شدند و لبخند می زدند و کشتزارهای ناکجا را توصیف می کردند
لوبیا که می سپرند هر بار دستهای بزرگشان را، دستهای بزرگ و محکمشان را، دستهای بزرگ و محکم و مرطوبشان را بر روی موهای کوتاه و مشکی ما می کشند و از کشتزارهای لوبیا می گویند
ما نشسته ایم
ما بارها برای سالها، ما سالها بارها، ما سالهای پرباری که می توانستند باشند نشسته ایم و خیره شده ایم با قیافه هایی سخت متفکر به زمینهای خالی انباشته شده از بذر لوبیا و تصویر سرزمین سحر آمیز را برای خود به شدت مجسم کرده ایم
ما بارها، سالها شخم زده ایم با آرزوی داشتن سرزمینی پرلوبیا، ما سکه ها را سالها، بارها مدفون کرده ایم و با شکم های گرسنه زیر
آفتاب داغ همینطور ایستاده ایم/نشسته ایم/عشق بازی کرده ایم/خود ارضایی کرده ایم
و ناگهان در میان همه ی این ایستادن ها/نشستنها/ عشق بازی کردن ها و خود ارضایی کردن ها ما سخت، سخت پیر شده ایم و بسیار بسیار جان داده ایم
هیچ لوبیایی سبز نمی شود، حتی یک لوبیای معمولی برای سوپ ساختن هم سبز نمی شود
ما بچه هایمان جوان شده اند بارها، جوانهایمان بچه زاییده اند، و همه به همراه بچه هایشان پیر و پیر تر شده اند و به خاک شده اند و از خاکشان بارها نوزادانی،
و لوبیایی سبز نشده است
ما سخت ایمان پیدا کرده ایم بارها که این لوبیا سبز می شود اینبار،
ما دویده ایم،


ما ایمان پیدا می کنیم بارها در طول حیاتمان
و ایمانمان را هیچ، جلو دار نیست
ما ایمان که پیدا می کنیم دیگر شبها نمی خوابیم
جفت چشمانمان به دور دستها خیره می ماند ولبخندی گوشه لبمان جا خوش میکند ایمان که پیدا می کنیم
ما همین جور بیل می زنیم با ایمان خاک مرده را
و ایمانمان سخت قویتر میشود بیل که می زنیم زیر نور آفتاب روز ِ همان شبها که هیچ نخوابیده ایم

ما سالها تمرین کرده ایم پرورش هر لوبیایی را
ما همه ی کتابهای خود آموز پرورش لوبیای سحر آمیز را چند صد باره خوانده ایم هر کداممان
شبهای بسیاری نخوابیدیم از فرط ممارست
ما مردمان سرزمین بی لوبیا
ما سرزمین داران در آرزوی لوبیا مرده
ما سرزمین-مردمان بیلوبیا
خسته ایم از این تیشه زدن، زدن زدن
شیرین مان سالهاست که مرده است..
و ما باز می زنیم تیشه و لوبیا می کاریم و این وسط هی ایمان می آوریم
و چه اغواگرانه به نیش ما می خندد: شیریِن ِجفا پیشه

Friday, April 25, 2008

اوج می گیرد دارد که آن دم

یک، دو، سه
در کشاکش آمیختشِ تن های تنهامان،

با این آخرین شلیک است که بی وزن می شوی در آغوشم
و شتاب لغزشم می گیرد
در سرسره ی شیب انگیزِ لذت از تو

لبریز است از هیجان سقوط آزاد ، ای نازنین، این اوج، این یکتا دَم ِ اوج گیرِش

Thursday, April 10, 2008

Happy Birthday!!