It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Friday, October 23, 2015

طبقه‌ی اجتماعی

عادلانه نیست
هیچ‌وقت عادلانه نبوده
وقتی می‌فهمی عشق هیچ مفهومی ندارد جز بهانه‌ای برای توجیه انتخاب‌ها
وقتی می‌فهمی موقعیت و میزان ثروت پدرت و درایت و سنجیدگی رفتار پدر و مادرت سرنوشت تو را سال‌ها قبل از اینکه خودت را بشناسی رقم زده
میتوانی درس بخوانی، دکتر بشوی، نخبه بشوی، اما نمیتوانی معشوقه‌ی فلانی بشوی، نمی‌توانی شریک زندگی آن یکی بشوی
طبقه‌ی اجتماعی تو همه‌ی این چیزها را سالها قبل تعیین کرده، حق انتخاب نداری!
این می‌شود که طغیان می‌کنی
این می‌شود که می‌گریزی
و زیر کاسه کوزه‌ی هر آنچه رنگ سنت دارد می‌زنی
و یک گوشه‌ی دنیا برای خودت خلوت می‌گزینی

Wednesday, June 24, 2015

سهم من از مهاجرت

یک نفر برای ویکندهای زوج،
یک نفر برای ویکندهای فرد
یک نفر از راه دور برای هالیدی‌های طولانی و سفرهای پرماجرا
یک لیست طولانی از نفرات برای دلتنگی‌های گاه و بیگاه

یک عالمه ویکندهای تنهاو سودازده
گیلاس شراب و صدای شجریان

یک عالمه اثاث کشی، تعمیر وسایل و کارهای سخت به تنهایی
یک عالمه حس استقلال و توانمندی

یک عالمه تنهایی رانندگی کردن در جاده‌های بی‌نهایت کالیفرنیا


این است سهم من از مهاجرت 

Friday, May 15, 2015

اثاث کشی

قبل‌ترها همیشه از اثاث کشی فرار کرده بودم، می‌ترسیدم از اثاث کشی، مثل ترسم از قبرستون، مثل ترسم از خدافظی
موقع اثاث کشی که می‌شد یه دفعه یادم می‌آفتاد که امتحان دارم، پروژه دارم‌، خونواده رو می‌پیچوندم می‌رفتم خونه‌ی دوستام، می‌پیچوندم خلاصه
اومدم که اینطرف، موقع اولین اثاث کشیم همه‌اش انتظار داشتم از یه نفر که اونموقع پارتنرم بود بیاد و کمکم کنه برای اثاث کشی، که البته اون سفر بود و من موندم یه خونه پر از خرت و پرت بدون هیچ دست و پایی برای جمع و جور کردنشون، همه‌اش انتظار داشتم یکی بیاد همه‌چی رو سر و سامون بده و من بشینم درسمو بخونم
این‌بار که دومین اثاث کشیمه خیلی اوضاع عوض شده، بهش به چشم یه پروژه نگاه کردم و از یه هفته قبل شروع کردم به بسته بندی، همه‌چی رو برنامه‌ریزی کردم و اصلن فکر نمی‌کردم انقدر راحت می‌شه با قسمت بندی کارها و مدیریت، آسونش کرد
به این اثاث کشی و انجام اون با موفقیت به چشم یک دستاورد نگاه می‌کنم

Tuesday, January 27, 2015

یه بغل گرم گرم

تازه که رسیده بودم اینجا سه تا جعبه به دستم رسید از خواهرم، پنج سال بود ندیده بودمش، دلتنگی پنج ساله اش رو داخل سه تا جعبه گذاشته بود، جعبه ها رو که باز می کردم همه ی خاطرات زنده می شدن
هنوز هم هر وقت بسته ای از خانواده می رسه همون حس رو دارم
حس یه بغل گرم گرم