It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Saturday, October 11, 2014

I love this life!

عدم وابستگی
یه تعادل نسبی 
خود آ بودن

بدونی که داری چیکار می‌کنی
بدونی که با چه سرعتی می‌تونی بری
بدونی تا کجا می‌تونی بری
بدونی حداقل تا کجا برسی اوکی هستش

درس خوندن توی کافه
صدای گیتاری که یه نفر اون طرف نشسته و داره می‌زنه
خستگی از مسابقه‌ی فوتبال و حس خشودی که بازی رو بردین
دیگه مهم نیست چیز دیگه‌ای
ممکنه آشنایی ببینی  بگی میخوای شام با من بخوری
آشنا بگه آره یا با مهربونی بگه نه برنامه دیگه‌ای دارم
و تو درهر صورت از شام لذت می‌بری

و به این فکر می‌کنی فردا صبح زود کل باغچه رو بیل بزنی و آماده کنی برای کاشتن سبزی‌های پاییزی!

Thursday, October 02, 2014

در بودن و حذر کردن

باید حذر کرد
باید حذر کرد و خاموش ماند
گفت و گو چاره‌ساز نیست، چرا که زبان مشترکی در کار نیست
چرا که تلاشی نخواهی‌کرد که به زبان من سخن بگویی
چرا که اگرچه فصل سرد سالهاست که حکمفرماست، اما
دست من هنوز گرم است، و اشکهایم، و گونه‌هایم زیر سیل اشک
و شور زندگی هنوز در من جاریست
    و هنوز نمی‌خواهم این شور را زیر پوتین‌های فولادی قدرت و منطق نابود کنم 

ایستادگی روی دست

دستهایم باید که طاقت بیاورند
پاهایم خیلی وقت است که وا داده‌اند
روی دستهایم راه می‌روم مدتهاست
آهسته‌تر، شمرده‌تر، لرزان‌تر 
ولی هنوز باز نایستاده‌ام