It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Tuesday, September 25, 2007

روی خط خفگی

اصلن اگر این مترسکی که پایش را محکم بیخ گلویم گذاشته و همین طور فشار می دهد قبلش من را به ته این استخر 1.5 متری نینداخته بود با یک حرکت از جا بلند می شدم و با تمام قدرت به کناری پرتاب می کردم اش ؛ هر حبابی که با این صدای قلپ قلپ از دهانم خارج می شود قسمتی از وجودم قلوه کن می شود تا حالا نفسم سی شماره ای هست که تاب آورده . نگاهم به آن بالای آب است که کافیست این مترسک خرفت ، این تفاله ی ناخوانده یک دَم پایش را بردارد تا ذره ای هوا ششهایم را سرحال بیاورد. ابروهایم را به هم نزدیک کرده ام و ذهنم در نقطه آنچنان متمرکز شده که اگر متافیزیکی در کار باشد حتمن همین حالا حالا هاست که صدای زنگ گوشی همراهش ، جیغ زنی از سمت خیابان، صدای پای یک نفر غریبه لحظه ای پای عظیمش را از فشار دادن غافل کند تا در کسری از ثانیه به سطح آب برسم و از اولین سوراخ محوطه از نظر ناپدید شوم.

Tuesday, September 18, 2007

دیدار

مرد نگاهی به گوشی تلفن همراهش انداخت؛مکثی کرد و چند بار دکمه های آن را فشار داد و از اتاق 504 به سمت دستشویی مردانه رفت.
زن به گوشی همراهش نگاهی کرد و با لبخندی بر لب اتاق 301 را ترک کرد ؛ وارد آسانسور شد و دکمه را فشار داد.چند دقیقه بعد در طبقه ی 5 از آسانسور خارج شد. در دستشویی زنانه آخرین در مشکی را گشود و وارد دالان نموری شد.مرد آرام در آغوشش گرفت و زن شانه های مرد را نوازش می کرد. نیم ساعت بعد زن از دستشویی زنانه و مرد از دستشویی مردانه را همزمان بیرون خواهند آمد ؛زن به سمت آسانسور می رود و مرد به اتاق 504....

Sunday, September 09, 2007

نگارش جدید چَشم مستطیلی یا "رسم روزگار چنین است"



راحت و آرام در آشیانه ای گرم و نمناک به خواب رفته بود.داشت انگشتانش را می جوید که در و دیوار لانه اش تکان تکان خورد ،نفسش بالا نمی آمد چیزی به پاهایش گیر کرد....حالا می بیند که نور شدیدی اطرافش را پر کرده،مو جود عظیم الجثه ای به او خیره شده، دارد دست بزرگش را روی چشمان او می کشد و رو می کند به عظیم الجثه ی دیگری که چند لحظه ی دیگر می خواهد او را با دستهایش از این یکی بگیرد.
به خانه که بر گردند مادر(همان موجود گنده ای که حالا دیگر او را کنارش خوابانده اند و سعی دارد به زور قشر نرمی را در دهانش بچپانَد)هر چه آینه در خانه هست پنهان خواهد کرد..
و چشم مستطیلی بزرگتر که شود عادت خواهد کرد که همه او را به همدیگر نشان بدهند. و بالاخره یک روز خود را در شیشه ی پنجره ای ،آب جوبی،استخری خواهد دید و خواهد پرسید:مامان، چرا چشای من این شکلیه؛ چرا مث همه ی دوستام چشمانی با گوشه های نرم ندارم وخواهد زد زیر گریه.مادر به نقطه ای نامعلوم خیره خواهد شد ؛مادر پاسخی نخواهد داشت،او را در آغوش خواهد گرفت و خواهد بوسید،از گوشه ی چشمهای مادر اشک روانه خواهد شد؛چشم مستطیلی پاسخی نخوهد داشت،چشم مستطیلی و مادرش یک نفس گریه خواهند کرد.آری ؛رسم روز گار چنین است!. .،