Friday, November 30, 2007
Thursday, November 15, 2007
Friday, November 02, 2007
آن دردها که درمانی نیست
گاهی آدم در شرایطی قرار می گیرد که نه راه پیش دارد نه راه پس. آدم همیشه همه چیز را تحت اراده ی خود ندارد.
گاهی بینی اش می خارد اما عطسه اش نمی آید و همین طور این دماغ می خارد و می خارد. گاهی آدم یکدفعه در می یابد که سرطان دارد و می بیند که سرطان همین طور در بدنش رشد می کند و آدم دست و پا می زند. آدم نمی خواهد سرطان داشته باشد، نمی خواد دَماغش بخارد ، آدم همه کاری می کند که سرطانش را خوب کند، خارش دماغش را برطرف کند و توصیه ی همه ی متخصصین مربوطه را همینطور می خواند ، می خواند و اجرا می کند، اجرا می کند و باز همین طور درد می کشد. آدم خوب ِ خوب دردش را می داند؛ اما راهی نیست که بتواند خود را مداوا کند.
آن روز کذایی من هم من سر کلاس دماغم به خارش افتاده بود دَماغ که نه . 100 تا پسر و دختر 19-20 ساله چهار چشمی به من خیره شده بودند و من دَماغم به خارش افتاده بود. یک ساعتی از ساعت درس مانده بود و با خودم قرار گذاشته بودم که تا آخر فصل را برایشان تمام کنم این جلسه. من همین جور که داشتم از استقلال خطی می گفتم وارتباط چشمی بایکیشان برقرار کرده بودم یکدفعه نمی دانم از کجا تصویر بازیگری که در فیلم پ.و.ر. ن مورد علاقه ام نقش اصلی را بر عهده داشت جلوی چشمم آمد. چشمانم را بستم. این از کجا پیداش شده سر کلاس من؟ تیزی چانه هایش ، زاویه ی چشمها . صحنه های فیلم توی سرم می چرخید و یک ساعت تا پایان کلاس مانده بود. من اصلن ندید بدید نیستم. همیشه هم دورم را دختر ها گرفته بوودند. از همان دوره ی لیسانس همیشه بهترین هایش برایم فراهم بود و هیچ وقت نشده بود که بخواهم و نباشد و توی کف دختر باشم.آره ، هات هستم و دختر ها را هم می توانم جذب کنم و وقتش که بشود هوسران هم هستم اما تا آنروز دختر های سر کلاسهای درسم برایم فقط یک سری آبجکت بودند که باید درسم را یاد بگیرند. چیزی توی بدنم تیر می کشید. دمای بدنم همین طور داشت بالا می رفت و شروع به قدم زدن در کلاس کردم . این لاکردار ها هر طرفی که می رفتم باز من را می پاییدند. آدم گاهی نه راه پیش دارد و نه راه پس. من آن روز می خواستم که درس را تا آخر فصل برای آن بدبخت ها تمام کنم. همین طور چشمم روی سینه هایش بود و خودم را تصور می کردم که سرم را روی سینه هایش گذاشته ام و او دارد موهایم را نوازش می کند. زمان همین جور داشت می گذشت . لب بالایی اش عینهو کش سه سانتی کوتاهی بود که یک بار بیش از حد کشیده اندش و روی هم چین خورده. آدم می خواست که جلو برود و چینش را واز کند.
آدم دردش را خوب می داند گاهی؛ و آدم میتواند پیش بینی کند که دردش به کجا میخواهد بکشاندش . اما آدم از دستش بر نمی آید که کاری کند که کشانده نشود به آنجا. آدم اصلن می داند که یک چیزی دارد توی لباس زیرش حجم پیدا می کند ولی نمی تواند به آن چیز بگوید که حجم نگیر! همه اش فکر می کردم الان همه ی نگاه ها به آن تیکه از بدنم زوم کرده اند و ترس داشتم که به زاویه ی چشم آنها خیره شوم و ببینم که ته اش به این بی آبرویی ختم می شود یا نه. فکر کردم که اگر کلاس را تعطیل کنم همه ی نگاه های تردید آمیز و پرسشی آنها را پاسخ مثبت داده ام و اقرار کرده ام به اینکه ضعیفم. آره . من هم گاهی ضعیفم. آدم لازم نیس به کثیفی پشکل باشد تا با دیدن یک فنچ هیجده ساله تحریک شود. آدم گاهی دماغش همین طور بی خبر شروع می کند به خاریدن و آدم هی سعی می کند خودش را گوشه ی پشت میز بلندی که گوشه ی کلاس تعبیه شده جای دهد و محاسبه کند که دقیقن چه جوری بایستد که حتی یک نفر هم نبیند که او هم آدم است. و عین سواری پنچر که زاپاس هم ندارد آن گوشه پارک کند تا آخرین نفر هم از کلاس خارج شود.