شب از نیمه میگذشت ولی خواب به چشمام نمیاومد
دوست نداشتم برم به رختخواب
باورش سخت بود
تصور تنهایی خوابیدن قابل باور نبود
باورش سخت بود که کسی که همهی زندگیمو براش قمار کرده بودم
دیگه نمیخواست هم تختخوابی من باشه....
It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی میکرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه میکردم، ...
دیگه نمیخواست هم تختخوابی من باشه....