It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Sunday, October 08, 2006

یه آقای تپل پرسید ببخشید ساعت چنده؟
ساعت ندارم.:
._شما هم ساعت همراتون نیس؟:
واقعن خیلی سخت بود که خودمو راضی کنم که اون ساعت خوشگل بند طلایی که به دستاش بود درست کار نکنه..
..
داشت لفتش می داد..
بی صدا پشت سرم می اومد
سنش 30-40 بود
فکر کردم شاید زنش خونه نیست و حوصلش سر رفته
شاید زن نداشت
هوای خوبی بود
کوچه هایی که از بولوار به خونمون ختم می شه.کوچه درختی های قشنگی اند واسه پیاده روی
هوا تازه تاریک شده بود و چهره ی مرد به طرز غریبی صاف بود
پوست سفید و موهای قهوه ای روشن..چشمهای گود ولپهای بر آمده
بدن خوبی داشت
خوش گوشت بود
لحنش آروم و ملتمسانه بود..شبیه صدای ساز دهنی..شایدم نی ..حنجره رو مینواخت شهرزاد وار که مبادا شهریار چرتش پاره شه!
هوا سرد شده
با لحن مهربونانهو احمقانه ای گفتم.
آقا شما دنبال یه هم صحبت می گردین.اما من هم صحبت شما نیستم
حنجره ی نازک رو به نواختن در آورد
چرااااا؟؟
چون من به بیکاری شما نیستم!!:

No comments: