It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Monday, April 30, 2007

ساعت 7 بود ؛هیچ کدوم از تاکسی ها تا فاطمی نمی بردن؛خیلی دیر شده بود؛7:30 در مدرسه رو می بستن
سوار یه پیکان کهنه ی توسی رنگ شدم که درش لق می زد
همش فک می کردم چه جوری این خانوم نکویی رو راضی کنم که از انضباطم کم نکنه،اه این یارو چه قد یواش می رونه
نه ؛انگار آقاهه اصلن حواسش نبود این مسافرا برا ماشین چه دست و پایی تکون میدن
"؟خانوم شما چند سالتونه"
"15"
"خوش به حال اونی که همسر شما می شه"
طبق قانون نانوشته ی متانت و ادب خودم رو به نشنیدن زدم
یه بوها ی غریبی بلند شد؛ این که دستاش اصلن رو فرمون نیست؛
یه کم اومدم اونطرف تا ببینم اون جلو چه خبره!
بله !من آلت جنسی مردانه را برای اولین بار دیدم!
آقا من این جا پیاده می شم"
ا پیاده می شین؟
"
از اون ماجرا 6 سال می گذره
اما هر بار که تو تاکسی تنهام و رو صندلی پشت راننده نشستم بی اختیار حس می کنم داره زیپ شلوارشو باز می کنه.