It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Monday, February 18, 2008

...

1.شدیدن کشته مرده ی این دوستان همکلاسی هستم که آدم را که شانه به شانه ی یکی از آن نرینه ها که می بینند به طرز بدیهی وار و خودکار سلامشان را قورت می دهند..غلط نکنم حکمی در این مورد داریم که در این وضعیت سلام کردن مکروهی چیزی باشد!

2. یادم نمی رود آن روز را که جلسه داشتیم و تا 2:30 همینطور ادامه داشت و شماها تک تک روی نوک پا، قایمکی می رفتین یه ساندویچ کوکتل از بوفه می خریدین و ساندویچ به لپ پشت صندلیتان دور میزِ دفتر مطالعات بر می گشتین و حتی یه نفرتان هم به فکرش نرسید که یکی برود برای همه تان که بلد نیستید برای نیم ساعت گشنگی بکشید ساندویچ بار بزند. بیاورد دفتر

Sunday, February 10, 2008

...

1.دست که می خواهی بدهی با من اون دستکش های چرمی کوفتیت رو در بیار قبلش
2. از لبخندهای راه دورت متنفرم
3.انقدر احمق نیستم که بلد نباشم خودمو به حماقت بزنم
4.از موارد بالا فقط یکیش مخاطب خاص داره