It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Sunday, July 20, 2008

دورتر

بستنی ها را برایت لب پنجره ی اتاقم گذاشته بودم تا بیایی،
و همین جور که داشتم تقلا می کردم که برجستگی گونه هایت را روی کاغذ سایه بزنم،
نه از روی عکسی از تو،
و نه از حضور خارجی ات که یافت نمی شد در اتاق،
داشتم سایه می زدم گونه هایت را و خیره شده بودم به تصویر مجسّم ات در گوشه ی ذهنم،
که یقین دارم جایی ست پایین پیشانی، بالای ابروهام،
،
با پژواک صدایت در اتاق،
بستنی ها ی ذوب شده و کثیف را که به دستانت سپردم ؛
فریاد کشیدی و دوان دوان
دور،
دور،
دورتر شدی
و در صدای شُر شُر شیرِ آبی دوردست محو شدی

No comments: