It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Monday, March 16, 2009

هیچِش من

و من یک روز «هیچ» را دیدم
و من از «هیچ» نترسیدم
من به «هیچ» نزدیک شدم
من چند وقتی با «هیچ» همزیستی کردم

تا اینکه یک روز سرد پاییزی
که باد کاجهای سبز را با برگهای زرد و نارنجی چنار می آراست
«هیچ» به درون من رخنه جست
و شروع کرد به بزرگ شدن درون من
و من پوسته ای شدم بسان بادکنکی از هوا، معلق در درون هوا
و من نازک و نازک تر میشدم

یک روز که مرده شده بودن خورشید بروز هر نشانه ای از فصلی خاص را ناممکن ساخته بود پی بردم که «اجتماع»ی شده ام از خطوط یک بعدی معلق در فضا
به اطراف نگاه کردم:
همه چیز تکه پاره هایی معلق بود در اقیانوس عظیمِ «هیچ»

26/12/87

Friday, March 13, 2009

Saturday, March 07, 2009

روزی

وبی شک روزی فراخواهد رسید که همه ی پسر های دانشکده ریاضی دوست دخترانی کمر باریک و دنبال شوهر-نگرد خواهند یافت
و بیگمان روزی خواهد رسید که همه ی دختران دانشکده ریاضی شوهرانی خوشتیپ و مهندس و متعهد خواهند یافت
و بیگمان روزی همه ی دانشجوهای ارشد دانشکده به همدیگر سلام خواهند کرد، دخترها به پسرها و پسرها به دخترها
و حتی ارشدها به کارشناسیها، و کارشناسیها به ارشد ها
و سایت دانشکده شبانه روزی خواهد شد روزی
و بیگمان روزی در همکف همین دانشکده خواهند بوسید یکدیگر را
دختری و پسری
یا دختری و دختری
یا پسری و پسری
...