و من یک روز «هیچ» را دیدم
و من از «هیچ» نترسیدم
من به «هیچ» نزدیک شدم
من چند وقتی با «هیچ» همزیستی کردم
تا اینکه یک روز سرد پاییزی
که باد کاجهای سبز را با برگهای زرد و نارنجی چنار می آراست
«هیچ» به درون من رخنه جست
و شروع کرد به بزرگ شدن درون من
و من پوسته ای شدم بسان بادکنکی از هوا، معلق در درون هوا
و من نازک و نازک تر میشدم
یک روز که مرده شده بودن خورشید بروز هر نشانه ای از فصلی خاص را ناممکن ساخته بود پی بردم که «اجتماع»ی شده ام از خطوط یک بعدی معلق در فضا
به اطراف نگاه کردم:
همه چیز تکه پاره هایی معلق بود در اقیانوس عظیمِ «هیچ»
26/12/87
Monday, March 16, 2009
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment