It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Wednesday, February 14, 2007




واقعن فهمید اون آخرین و کشیده ترین شعله ,راز منور وجودت رو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همون قدر که سر مزار رفتن بی معنیه؛سالروزها هم چیزی ندارن برام,اما خیلی وقتا همین جاها و روزا میشن یه بهونه واسه دوره ی یه کسا و یه چیزای دوست داشتنی.. با فروغ احساس نزدیکی می کنم ..این که کاغذ ا این امکان رو فراهم کردن که بشنا سمش موجب خوشوقتیمه..شنیدن درونی ترین دردا و دغدغه هام از زبونش از تنهایی درم میاره...درگیری هایی که فروغ داشت بعد از گذشت این همه سال به دست و پای هر زن غرق نشده تو دنیای کوچیکی که واسش ساختن گیر می کنه و درد همی!!... نه
یادش برام گرامیه !!!!...

No comments: