It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Monday, October 22, 2007

سیگار

زن هر قدمی که روی زمین می گذاشت بدنش همچون گونی سنگینی که از پنجره ی آپارتمانی در طبقه ی سوم بیرون بیندازند روی کف پایش آوار می شد. نگاهش نامفهوم بود، مردمکهایش در جستجوی چیزی نبودند انگار یا سخت در جستجوی چیزی بودند که نیست.
مرد غریبه روی نیمکت دراز کشیده بود، دست چپ را زیر سر متکا کرده بود و سیگاری در دست راست داشت. ابروهایش از چشمها فاصله گرفته بود انگار با چشمانش داشت ستاره ها را به مخمل آسمان می دوخت. گاه گاهی سیگار را به لبانش نزدیک می کرد و ،همچون کارگر جوشکاری که خوب می داند جوش را با چه زاویه ای روی مفتول بگیرد و با چه فاصله ای، ابرهای دود را با خرسندی ازدهانش بیرون می داد: سفالگری را می مانست که دستهایش روی کوزه ی گردان می رقصند و رضایت همه ی وجودش را فرا گرفته، خوب می داند که این کوزه هم روزی شکسته خواهد شد، با این وجود به پاس آن سر خوشی که دستانش از حرکت روی گِل نصیبشان می شد هر روز تکرارش می کرد.
زن همین که بدنش را با خود می کشید، چشمش به غریبه افتاد. نگاهش روی او ثابت ماند. هوس سیگاری کرد که در جیب نداشت. به سمت نیمکت رفت. مرد بلند شد. زن نشست روی نیمکت. مرد نشست کنار زن. زن پاکت سیگار را از جیب مرد بیرون آورد، سیگاری بیرون کشید و با سیگار مرد روشنش کرد ، پاکت را در دست گرفت. مرد دستان زن را در دست گرفت و شروع کرد با نگاهش بندهای کفشش را به هم دوختن. زن به نوک سیگار نگاه می کرد که برای رسیدن به لبهای او خود را آنش می زند و کوچک و کوچکتر می شود تا نابود شود . سرش را روی شانه های مرد ول کرد. نگاه مرد بدن زن را پیمود و به لبها یش خیره شد. سیگار مرد که چند وقتی بود پک نخورده بود خاموش شد. زن هیچ نمی گفت و سیگار می کشید. مرد هیج نمی گفت و نگاه می کرد. زن بی هیچ صدایی شروع کرد به اشک ریختن. بی هیچ بغضی ،هیچ سوزش چشمی ویا هیج شوقی. کوزه ی سوراخی را شبیه بود که بی هیچ تقلایی آب می چکاند. تنش را به گرمای دستهای مرد سپرده بود. نگاه مرد آهسته دوخت و دوز را رها می کرد و پلکها روی هم می رفت. زن با چشمان باز سیگار می کشید و پاکت داشت خالی میشد.
آخرین سیگار که خود را فدا کرد به ساعتش نگاه کرد ، دستهای مرد را به آرامی کنار زد، پیشانیش را بوسید و بی سرو صدا خود را روی زمین کشید و دور شد.
مرد بلند یشد، روی نیمکت که حالا به اندازه ی کافی جا داشت دراز کشید، بسته ی جدیدی از جیب شلوارش در آورد و سیگار را با فندک روشن کرد. شروع کرد به بخیه زدن ستاره ها.

No comments: