It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Tuesday, October 02, 2007

خاک سپاری

خاک نریز؛ با تو ام یابو؛ ببین ، ببین :من نفس می کشم هنوز؛ نیگاه کن! اون چشای کور شدتو باز کن. نمی بینی نفسامو که تو این سرمای زمستون هوا رو قاب می گیرن و بعدش آروم فرو می ریزن؟ صدای هن هنم و نمی شنوی که بریده بریده التماست می کنه که نریزززززززززززززز. ما با هم این چاهو شروع کردیم به کندن. یادته؟ می خواستیم به آب برسیم . یادته چقدر کتاب خوندیم. نریز. یادته چند بار قبلش با هم نقشه کشیدیم که با آبش چه جوری از اینجا یه مزرعه ی گندم بسازیم؟ یادته؟ تو گندم دوس داشتی،یادته؟
قرار بود تو هر روز صبح یه دسته گندم طلایی تو دامنت پر کنی ، پرده رو توی یه حرکت کنار بکشی ، گندمای طلایی تازه چیده رو بذاری روی عسلی جلو پنجره. .. آفتابِ فرصت طلب تابستونی گلدونِ گندم رو .. نه ، خب خَ ..ما باهم بودیم .. ِ همه فکرارو باهم کردیم مگه نه؟....اگی نمی خواستی چاهو ادامه بدیم کافی بود بگی... نه .. می شنوی؟؟؟؟؟؟؟؟ ..چالم نکن. سرما لپاتو گلی کرده؛ خب بیخیال مزرعه می شیم.. فقط می خوام یه بار دیگه دستاتو توی دستام بگیرم و توی این دشت بی آب و علف لبهاتو لمس کنم .. نریززززززززززززززززززز.ا

No comments: