آخرین لقمه ی دود که با آرواره های مویین دماغش جویده می شد، دانه گردوی پلاسیده ی مُخش جانی گرفته بود و پرباد،
می شد پنداشت برای چند ساعت در جمجمه اش خوش می نشیند و لق نخواهد زد!!
Friday, June 20, 2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی میکرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه میکردم، ...
No comments:
Post a Comment