It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Saturday, October 04, 2008

یک داستان خیلی کوتاه

و راننده که با شتاب پیچید به سمت راست، خواستم به راننده بگم چرا این خانوم که مسیرش باما یکی بود رو سوار نکردی که چشمم افتاد به سه تا جنازه که روی هم دراز به دراز رو صندلیای عقب ماشین جا داده بودن...

No comments: