It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Sunday, December 07, 2008

چاره اندیشی های یک ذهن توهمزده

- اگی یهویی من یه تصادف اساسی کنم و یه بلای مادام العمر سرم بیاد مثلن فلج بشم بازم میمونی باهام؟
- خب اگی واسه من پیش بیاد تو می مونی؟
-آخه نامردیه
-تنها موندن یا بودن با یه فلج؟
-ممم... من میگم آزادی که بری اما مثلن سالی یه روزتو بذاری واسم....
..

پ.ن: هوم؟

No comments: