دختر همین که آرام آرام روی سنگفرش قدم میگذاشت زمزمه ای از پشت سر شنید:
خانوم.-آهنگ صدا شبیه صدای گوینده های قصه ی شب رادیو دلنشین بود-
از این فکر که چند سالی میشود که پیشنهاد خیابانی نداشته خنده اش گرفت
خنده اش را فرو خورد و به سمت صدا برگشت:
یک مرد سبزه رو، سی، سی و پنج ساله با قد و قامت بلند و چهره ای که جذابیتی برای دختر نداشت
-خانوم شرمنده قصد جسارت ندارم
-بله؟؟
-خانوم من مزاحم نیستم فقط میخواستم بدونم اینی که دستتونه حلقه س یا انگشتر
دختر بازهم به چهره ی مرد نگاه کرد
به نظرش رسید که پوست صورت مرد به شدت کدر و پرجوش است، اندکی تامل کرد، با صدای آرام و کودکانه ای جواب داد:
-حلقه است
Tuesday, June 30, 2009
Saturday, June 06, 2009
انسان است این
"و آنگاه خورشید سرد شد
و برکت از زمینها رفت"*
آری خورشید به یکباره سرد شد
در سرزمینهایی که گاهِ روز بود مردم دیدند که خورشید خاموش و سرخرنگ شد
و در سرزمینهایی که گاه شب بود دیگرهرگز روز نشد
و مردم فریاد زدند:
خورشید را چه میشود
و دانشمندان علوم طبیعی تنها پاسخ دادند که این اتفاقی نامرسوم است!
و فلاسفه سر به بیابان نهادند
و کودکان در تاریکی لولیدند
***
آری
انسان است این
بی هیچ دانشی از بیرون تنگ خویشتن
گره خورده در خود
چون کلاف نخی که به هرسو می نگرد امتداد نخ را می بیند
بی هیچ ردّی از آغاز یا انجام
*دو خط اول قسمتی از شعر فروغ هستند
و برکت از زمینها رفت"*
آری خورشید به یکباره سرد شد
در سرزمینهایی که گاهِ روز بود مردم دیدند که خورشید خاموش و سرخرنگ شد
و در سرزمینهایی که گاه شب بود دیگرهرگز روز نشد
و مردم فریاد زدند:
خورشید را چه میشود
و دانشمندان علوم طبیعی تنها پاسخ دادند که این اتفاقی نامرسوم است!
و فلاسفه سر به بیابان نهادند
و کودکان در تاریکی لولیدند
***
آری
انسان است این
بی هیچ دانشی از بیرون تنگ خویشتن
گره خورده در خود
چون کلاف نخی که به هرسو می نگرد امتداد نخ را می بیند
بی هیچ ردّی از آغاز یا انجام
*دو خط اول قسمتی از شعر فروغ هستند
Subscribe to:
Posts (Atom)