It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Tuesday, March 30, 2010

برای تو

برای با تو ماندن چشمانم را خواهم داد
ای که چشمانم را فهمیدی و نگاهم را خواندی
و سرود تنت با تنم همنوا شد
چشمانم را در پیشانی ات پیوند خواهد زد
به میهمانی سکوت من بیا
خطوط درهم تنیده ی اندامت را به هاشورهای نامنظم دستانم بسپار
و سکوتت را در سلولهای اندامم القا کن

چشمانم را به پیشانی ات خواهم بخشید
ای حضورت آیت حیات بهار در اعماق جنگل پاییزی

No comments: