It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Tuesday, July 06, 2010

گریزی نیست

از این شهر نمی توان گریخت
از شبهای بلند  این شهر، از آفتاب سوزان این شهر، از پیاده روهای یخ بسته ی این شهر گریزی نیست
از چنارهای بلند، از آسمان خاکستری
از بخار عرق قطره شده بر روی بینی دخترکی که لبهای سرخش می گوید فقط یکی بخر و دستهای داغش را به جیبهای لباست می کشد به کجا می توان گریخت؟
با زمینِ خاک بازی کودکی ات که هنوز هم با ردشدن از کنارش به فکر فرو می روی چه می کنی؟

No comments: