It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Thursday, July 22, 2010

در آرزوی نبودن

چشمانش آرام آرام در کاسه ی تنش ته¬نشین می شوند


لبهایش همچون دهانه¬ی کیسه ای گشاد می شود و

شکم بادکرده و بی رمقش چون کاسه روی چرخ کوزه گری  روزگار، به هدف  می رقصد
و سر، چشم ها، گوشها و مخیله اش را در خود حل می کند..

No comments: