سالها بعد، وقتی تمام مردمان شهر برای مراسم خاکسپاری "خدا" به خیابانها می ریزند،
من لبخندزنان از لب پنجره نگاهشان می کنم و برای خیلیمین بار به خود قول می دهم که دیگر چای داغ نخورم تا بیشتر عمر کنم
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی میکرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه میکردم، ...
1 comment:
omg
Post a Comment