It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Wednesday, July 17, 2013

اهل ارقامم من

من از اهالی عصر ارقامم!
عصر ثانیه‌های بشدت پرارزش
عصر خبرهای آنی
عصر اسکناس‌های مجازی
و عصر تبلور فردیت:،
 
عصر نردبان‌های درهم تنیده


 
پدرم قلبش زیباست
او هنوز نگران می‌شود از گرسنگی یک آدم
و ناتوانی یک گیاه در جدال با حمله‌ی «سن »
و من دیده‌ام که عصبی می‌شود از حمله‌ی  اعداد به سرش


 
مادرم  تنهاست
 و جهان را  می‌بیند در تیمار سه نهال جان‌سخت 
او حضور ارقام را پذیرفته‌است
و نبوغ اعجاب انگیزش گاه متجلی می‌شود در خوشمزگی یک کوفته 

Sunday, July 14, 2013

رهایی

چشمانت را بخواند و نگاهت را بفهمد که چه؟
دستهایت را بگیرد و دستهایش را بگیری که چه؟
هاشورهای نامنظم دستانت بر اندامش که چه؟

برای القای سکوت در بافت اندامت  آزاده باش
افسانه‌ها را به باد بسپار
از چشمانت خوب مراقبت کن،
زیبایی‌های زیادی را خواهی دید

Friday, July 12, 2013

می‌خواهم جشنی به پا کنم!
یک جشن خودمانی
یک جشن خصوصی
شاید به اندازه‌ی کسانی که گاهی اینجا را می‌خوانند؛
بالهایم جوانه زده اند

نیمه شب بود که از خارش شانه‌هایم بیدار شدم
بالهایم جوانه زده بودند
رها شدم دیگر

دیگر پرواز خواهم کرد
دیگر مرزی نخواهد بود
آنچه جاذبه‌ی زمین را رام خود کرده خواستن من است که آنچنان دم کشیده که بازوانم را قدرت بخشیده
و همه‌ی خستگی‌های ممارست
و همه‌ی صبر کردن‌ها وقتی افق تاریک تاریک بود
و همه‌ی راه گم کردن‌ها
و همه‌ی همسفران گاه و بیگاه
و همه‌ی راهزنان بر سر راه