It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Thursday, April 17, 2014

دوست قدیمی

کلی ماشین رو عقب و جلو کرد که بتونه زیر یه درخت پارک کنه، بعد از یکی دو سال می‌دیدمش، داشتیم می‌رفتیم کابوکی تجریش شام بخوریم
وقتی عملیات پارک کردن ماشین تموم شد یه نگاه به آینه‌ی عقب کرد و خیره شد به من(مثل همون نگاهی که یه بار گرت تو چادر توی کمپینگ به من انداخت و من گفتم:وات؟ اون گفت: یو نو وات و اون کیس خاطره انگیزبینمون اتفاق افتاد)  بعد گفت مممم  فلانی بوسم کن، منم لپهاشو بوس کردم و از ماشین پیاده شدیم..

No comments: