چند وقتی بود جفت زانوهاشو گذاشته بود بیخ گلوم تکونم نمیداد،
با اون لبخند بیروحش زل زده بود تو چشام و میگفت چرا تازگیا لبخند نمیزنی، چرا از حضور زانوی من بیخ گلوت سرخوش نیستی
تو چشاش نگاه کردم و گفتم، خیلی خوش گذشت داری میری بیرون در رو پشت سرت ببند
No comments:
Post a Comment