It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Tuesday, September 25, 2007

روی خط خفگی

اصلن اگر این مترسکی که پایش را محکم بیخ گلویم گذاشته و همین طور فشار می دهد قبلش من را به ته این استخر 1.5 متری نینداخته بود با یک حرکت از جا بلند می شدم و با تمام قدرت به کناری پرتاب می کردم اش ؛ هر حبابی که با این صدای قلپ قلپ از دهانم خارج می شود قسمتی از وجودم قلوه کن می شود تا حالا نفسم سی شماره ای هست که تاب آورده . نگاهم به آن بالای آب است که کافیست این مترسک خرفت ، این تفاله ی ناخوانده یک دَم پایش را بردارد تا ذره ای هوا ششهایم را سرحال بیاورد. ابروهایم را به هم نزدیک کرده ام و ذهنم در نقطه آنچنان متمرکز شده که اگر متافیزیکی در کار باشد حتمن همین حالا حالا هاست که صدای زنگ گوشی همراهش ، جیغ زنی از سمت خیابان، صدای پای یک نفر غریبه لحظه ای پای عظیمش را از فشار دادن غافل کند تا در کسری از ثانیه به سطح آب برسم و از اولین سوراخ محوطه از نظر ناپدید شوم.

No comments: