It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Sunday, September 09, 2007

نگارش جدید چَشم مستطیلی یا "رسم روزگار چنین است"



راحت و آرام در آشیانه ای گرم و نمناک به خواب رفته بود.داشت انگشتانش را می جوید که در و دیوار لانه اش تکان تکان خورد ،نفسش بالا نمی آمد چیزی به پاهایش گیر کرد....حالا می بیند که نور شدیدی اطرافش را پر کرده،مو جود عظیم الجثه ای به او خیره شده، دارد دست بزرگش را روی چشمان او می کشد و رو می کند به عظیم الجثه ی دیگری که چند لحظه ی دیگر می خواهد او را با دستهایش از این یکی بگیرد.
به خانه که بر گردند مادر(همان موجود گنده ای که حالا دیگر او را کنارش خوابانده اند و سعی دارد به زور قشر نرمی را در دهانش بچپانَد)هر چه آینه در خانه هست پنهان خواهد کرد..
و چشم مستطیلی بزرگتر که شود عادت خواهد کرد که همه او را به همدیگر نشان بدهند. و بالاخره یک روز خود را در شیشه ی پنجره ای ،آب جوبی،استخری خواهد دید و خواهد پرسید:مامان، چرا چشای من این شکلیه؛ چرا مث همه ی دوستام چشمانی با گوشه های نرم ندارم وخواهد زد زیر گریه.مادر به نقطه ای نامعلوم خیره خواهد شد ؛مادر پاسخی نخواهد داشت،او را در آغوش خواهد گرفت و خواهد بوسید،از گوشه ی چشمهای مادر اشک روانه خواهد شد؛چشم مستطیلی پاسخی نخوهد داشت،چشم مستطیلی و مادرش یک نفس گریه خواهند کرد.آری ؛رسم روز گار چنین است!. .،

No comments: