لحظه هایی هست که باید تصمیم بگیری که دستت را که به زور روی لبه ی پرتگاه نگه داشتی را ول کنی یا همین طور به چنگ زدن ادامه دهی؛ هستند لحظاتی که باید تصمیم بگیری که با کفشهایت جفت پا تک دانه دستی که به آن لبه که تو ایستاده ای و سیگارت را می کشی و منظره ی آن پایین را نگاه می کنی چنگ می زند لگد کنی یا نه! اگر حتم داشته باشی صاحب آن دست چاقوی برنده ای در دست دارد یا شاید که هفت تیری و جبر روزگار حکم می کند که یکی از شما زنده بماند شاید دیگر تردید نکنی در لگد کردن.
آری من لگد کردم ! من دستهای او را بد جوری لگد کردم! اعتراضی نکرد! آخر او اصلن نمی دانست که هفت تیری که در دست دارد برای آدمکشیست. او خیلی ناخواسته و بی دلیل وارد این بازی شده بود! اصلن نمی دانست بازی هم انقدر جدی می تواند باشد! تازه یاد گرفته بود با هم هویج بازی کنیم! ما هویج می خوردیم و هر کس آخرین هویج را می خورد برنده ی بازی بود. چه لذتی از این بازی می برد. صدای قهقه خنده هایش هنوز توی گوشم هست. وقتی می خندید چشمهایش را می بست و لپهایش از دو طرف آویزان می شد!و من می پریدم بغلش می کردم و انقدر فشارش می دادم که نفسش بالا نمی آمد. بله ؛آن روزها هنوز به لبه ی پرتگاه نرسیده بودیم. هنوزچیزهایی که آن دو خدا آمرزیده برایمان گذاشته بودند ته نکشیده بود؛ا دشت بود و جنگل و نسیم و... . اما بی آنکه بدانیم آرام آرام به لبه ی پرتگاه نزدیک و نزدیکتر شدیم!. و همین طور هوا تاریک و تاریکتر می شد و سوز سرما بیشتر و آن پایین گرگها زوزه می کشیدند و یکیمان برایشان بس بود که ساکت شوند. و صدای زوزه ها را که میشنوم دیگر یادم می رود که این بچه هفت سالش بیشتر نیس و تازه خیلی حال می دهد باهاش هویج بازی کردن و خنده هایش شیرین است و... .من خیلی تلاش کردم که یک جوری مخمصه را به خیر و خوشی با هم رد کنیم.. اما خب هیچ کس عین خیالش نبود. آدمها از صدای زوزه ی گرگ به شدت وحشت دارند. در خانه ی تک تک فامیل و آشنا رفتم! یادم نمی رود قیافه ی خاله شکوه ! که با چه لذتی می گفت خاله جان من اگر کاری از دستم بر می آمد دریغ نمی کردم اما خودت خوب می دانی که حاج آقا چقدر به پول خرج کردن من حساس است د برای خودم گردنبند الماس هم بخرم دم بر نمی آورد؛ اما وای به روزم اگر یه پاپاسی به کسی صدقه بدهم.. آری من آنشب خیلی گریه کردم. عمه ها که من را به خانه شان راه هم ندادند ؛ طفلکی ها رویشان نمی شد توی رویم به من نه بگویند! آخر می دانستند قضیه با یه قران دو زار سرهم نم آید. حرفهای مادربزرگ را حالا که از اینجا نگاه می کنم می گذارم از روی حماقت و خنگی .می گفت ! تاجماه خانومِ اصغر آقا اینها هم که بابا ننه اش مردند تا آخر عمرش را گذاشت که خواهر برادر صغیرش را سامان دهد و هیچی از زندگی نفهمید. من نمی خواستم هیچی از زندگی نفهمم . نمی خواستم جایزه ی قربانی ترین دختر معصوم قرن را دریافت کنم . نمی توانستم انبوه کتابهای نخوانده ام ؛ نقاشیهای نکشیده ام را دور بریزم و صبح تا شب کار کنم که دوزاری در بیاورم تا این از آب وگل در آی و راهش را بکشدو برود و من بمانم و گیسهای سفید و یک مشت عقده های باز نشده. من خواستم که تلاش خودم را بکنم برای غرق نشدن ! جفت پایش را توی چشمهایم فرو کرده بود و از خواب بیدارم کرده بود که ببرمش شهربازی. و من همه ی فکرم پیش موعد اجاره ی عقب افتاده بود و اتوبوس که داشت نزدیک می شد من کار خاصی نکردمِ فقط نرفتم جلو که کنارش بکشم و الان که برسم خانه می دانم که اگر سیم تلفن را بکشم و آیفون را قطع کنم ِ تا هر وقت که بخواهم خواهم خوابید!
آری من لگد کردم ! من دستهای او را بد جوری لگد کردم! اعتراضی نکرد! آخر او اصلن نمی دانست که هفت تیری که در دست دارد برای آدمکشیست. او خیلی ناخواسته و بی دلیل وارد این بازی شده بود! اصلن نمی دانست بازی هم انقدر جدی می تواند باشد! تازه یاد گرفته بود با هم هویج بازی کنیم! ما هویج می خوردیم و هر کس آخرین هویج را می خورد برنده ی بازی بود. چه لذتی از این بازی می برد. صدای قهقه خنده هایش هنوز توی گوشم هست. وقتی می خندید چشمهایش را می بست و لپهایش از دو طرف آویزان می شد!و من می پریدم بغلش می کردم و انقدر فشارش می دادم که نفسش بالا نمی آمد. بله ؛آن روزها هنوز به لبه ی پرتگاه نرسیده بودیم. هنوزچیزهایی که آن دو خدا آمرزیده برایمان گذاشته بودند ته نکشیده بود؛ا دشت بود و جنگل و نسیم و... . اما بی آنکه بدانیم آرام آرام به لبه ی پرتگاه نزدیک و نزدیکتر شدیم!. و همین طور هوا تاریک و تاریکتر می شد و سوز سرما بیشتر و آن پایین گرگها زوزه می کشیدند و یکیمان برایشان بس بود که ساکت شوند. و صدای زوزه ها را که میشنوم دیگر یادم می رود که این بچه هفت سالش بیشتر نیس و تازه خیلی حال می دهد باهاش هویج بازی کردن و خنده هایش شیرین است و... .من خیلی تلاش کردم که یک جوری مخمصه را به خیر و خوشی با هم رد کنیم.. اما خب هیچ کس عین خیالش نبود. آدمها از صدای زوزه ی گرگ به شدت وحشت دارند. در خانه ی تک تک فامیل و آشنا رفتم! یادم نمی رود قیافه ی خاله شکوه ! که با چه لذتی می گفت خاله جان من اگر کاری از دستم بر می آمد دریغ نمی کردم اما خودت خوب می دانی که حاج آقا چقدر به پول خرج کردن من حساس است د برای خودم گردنبند الماس هم بخرم دم بر نمی آورد؛ اما وای به روزم اگر یه پاپاسی به کسی صدقه بدهم.. آری من آنشب خیلی گریه کردم. عمه ها که من را به خانه شان راه هم ندادند ؛ طفلکی ها رویشان نمی شد توی رویم به من نه بگویند! آخر می دانستند قضیه با یه قران دو زار سرهم نم آید. حرفهای مادربزرگ را حالا که از اینجا نگاه می کنم می گذارم از روی حماقت و خنگی .می گفت ! تاجماه خانومِ اصغر آقا اینها هم که بابا ننه اش مردند تا آخر عمرش را گذاشت که خواهر برادر صغیرش را سامان دهد و هیچی از زندگی نفهمید. من نمی خواستم هیچی از زندگی نفهمم . نمی خواستم جایزه ی قربانی ترین دختر معصوم قرن را دریافت کنم . نمی توانستم انبوه کتابهای نخوانده ام ؛ نقاشیهای نکشیده ام را دور بریزم و صبح تا شب کار کنم که دوزاری در بیاورم تا این از آب وگل در آی و راهش را بکشدو برود و من بمانم و گیسهای سفید و یک مشت عقده های باز نشده. من خواستم که تلاش خودم را بکنم برای غرق نشدن ! جفت پایش را توی چشمهایم فرو کرده بود و از خواب بیدارم کرده بود که ببرمش شهربازی. و من همه ی فکرم پیش موعد اجاره ی عقب افتاده بود و اتوبوس که داشت نزدیک می شد من کار خاصی نکردمِ فقط نرفتم جلو که کنارش بکشم و الان که برسم خانه می دانم که اگر سیم تلفن را بکشم و آیفون را قطع کنم ِ تا هر وقت که بخواهم خواهم خوابید!
No comments:
Post a Comment