It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Wednesday, January 09, 2008

نیست!

و ناگزیر زمانی می رسد که میبینی همه چیز را قبلن دیده ای
هر چه می شنوی را جایی دیگر و از کسی دیگر و به زبانی دیگر شنیده ای
و هر چه می خواهی نقش کسی را بازی کنی که اینها برایش تازگی دارند ، و نشانی از شعف بیابی در سوراخ کوره های ذهن کسلت، ناکام می مانی
سعی می کنی در میمیک چهره ها ، حالت موها، نحوه های بیان نکته ی جدیدی پیدا کنی ،
نیست
هر صحنه ، هر صدا اجرای مجددی می شود از همان نمایشنامه هایی که روی هم یک کتاب 200 برگی هم نمی شوند
و اگر قرار بود تکراری ها ی درخواستی تنها پخش مجدد می شدند، یک ساله باید درب تما شاخانه تخته می شد

No comments: