It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Wednesday, June 27, 2007

ALL MY EX-BOYFRIENDS!

پیش نوشت:


4-5سال پیش که با اولین دوست پسرم به هم زدم یه متن ادبی تولید کرده بودم که توش من داشتم نامه هایی رو پاره می کردم که براش نوشته بودم اما چون رابطه مون به هم خورده بود اون هیش وقت نخونده بود و بعد یه کبریت توشون زدم و نامه ها گر گرفتن ؛خواستم که یه تیکه از نامه ی نیمه خاکستر رو بخونم که نامه هه تو دستم خورد شد و زمین ریخت.توصیف کرده بودم که چه طور کلمه های اون نامه ها برام بی معنیه و اینکه بعد از اون فرهنگ لغت من هم عوض شده؛اما حالا اصلن دلم نمی خواد نامه های قدیمی رو پاره کنم و آتیش بزنم:


نامه هایت را آتش نمی زنم

با تو بودن ها را نمی خواهم که از خاطر ببرم

انکارت نمی کنم ؛این تو را آری ؛ آن تو انکار کردنی نیست

تویی که امروز هستی را بیزارم ؛اما آن تو را که دوست داشتنی بودی دوست می دارم

تو آب پرتقال نبودی که سر بکشمت و دیگر نباشی

وفریاد برآورم که زخمی نیستم از نبودنت

سلامت نمی دهم می بینمت

نا شناس ها را که سلام نمی کنند

زخمی ام کردی ؛زخمی ات کردم

خاک سپاری شده ای دیگر

نه؛جسد متحرکت التیامم نمی بخشد

بخشی از من به با تو بودن گذشت

نکه ای از تاریخ هستی ام آن روزهای باتوست

انکارت انکار من آن روزهاست

من که لحظه لحظه ی هستی ام را هر لحظه میکاوم

از کاوش لحظه لحظه ی تاریخ هستی ام سرخوش می شوم

ولحظه هایی هست که تو هم بوده ای

و من آن لحظه ها را نیز دوست می دارم

لحظه هایی بوده که دوستت می داشتم

من در دوباره بینی آن لحظه ها آن تو را دوست می دارم

بیزارم از این تو

اما از خاطر نمی رانم آن دوست داشتنت را

وبه یاد آن روز ها؛ آن من که می شوم آن تو را چند باره دوست می دارم

از بیزاریت که لبریز می شوم ؛چرندیات این تو به این من را که می خوانم

نامه های زیبا ی آن تو را به آن من از خشم نمی درم

به دست شعله های گرسنه ی آتش هم نمی سپارم که آن تو را در چشم هم زدنی بتارانند

کلمه به کلمه ی آن نوشته هایت را چند باره می خوانم

و از زیست گذرا در آن من سر خوش می شوم

چرا که هیچ گاه آبگیر نمی خواستمت که یک جا بمانی و گند بالا بگیرد و هر دومان را ویران کند

آبگیر نبودی و آبگیر نبودم که یک جا بمانیم تا خورشیدمان بخشکاند

جویبار بودم و جویبار بودی و سرازیر شدی و سرازیر شدم

شیب تپه من را به یک سو راند و تو به یک سو رانده شدی و ناشناس شدیم

Saturday, June 23, 2007

قضیه ی ما و این جریان آرزو ها یا تراژدی در خود بودن و برای خود نبودن!/از ادامه اش.

مگه این موجود کج و کوله می ذاشت ما بتمرکزیم ،اصلن جرئت ام نمی کردیم بهش بگیم صدا در نیاره؛می ترسیدیم این همای سعادت به تیر چه ی اون دماغ کلفتش بر بخوره و از بوم ما پر بگیره.خب ما می خواستیم همه چی درست شه اما آرزوم ون باید عملی باشه یعنی راستش به قیافه ی غوله نمیومد که اگی بهش مثلن بگی دموکراسی می خوام ازش بربیاد که بدونه چه جوری این کارو بکنه.خب من می خواستم شکاف طبقاتی کم شه وهمه یه بخور نمیری داشته باشن .پس یه عده از اون شکم گنده ها باید بی خیال یه سری عشق و حالشون می شدن اما فک کردم اگی به همه یه جور پول بدیم شاید دیگه کسی انگیزه نکنه بره زیاد کار کنه..سوالش سخت بود و ما داشتیم فک می کردیم که یهو دیدیم انگار آژیر اتمام وقت داره نو اخته می شه اما غوله تکذبب کرد.از صدای داد و بی داد و یه چیزی تو مایه های پول مو و پولتو فحش و اینا فهمیدیم که این طلبکارای باباهه بازم حوصلشون سر رفته .رفتیم دم در و کلی صوبت و اینا که آقای فلانی چه خوشگل شدی امشب و اصلن اخلاق شما مارو یاد عیسی مسیح میندازه؛دوبرابرشو تا هفته ی دیگه می ریزن به حسابتو این صوبتا.هنوز سر جامون ننشسته بودیم که صدای جیغ و داد مامان ه و خواهر کوچیکه رشته افکارمونو از هم درید . خواهر کوچیکه می خواس بره کلاس گیتار و مامانه بازم داشت از داستانا ی غم انگیز کمبود بودجه تعریف می کرد.به خواهره چشممک زدم و مامانه رو بردم تو اتاق و براش از آمار اعتیاد تو دبیرستانای دخترونه گفتم و اینکه این بچه ی 9 ساله رو دیروز دیدم که خود ارضایی می کنه و نصف نصف پولشو می دیم و قبول کرد و برگشتیم تو اتاق.موبایله درینگ درینگ که شاگرده فردا امتحان داره و هیچی بلد نیست و دستش به شلوارک ما و جبران می کنه و پول گیتار خواهرر ه و می ده و ما هم سریع شال و کلاه کردیم رفتیم سراغشو ساعت 12 شب بابا جانشان با کمری ما رو رسوند ن در منزل.یه روز و دوشب بیشتر و قت نداشتیم و مخمون ام دربست تعطیل شده بود بس که به این شاگرد گفته بودیم تعدا د مدلای چیدن 5 تا مهره تسبیح یه کم با چیندن 5 نفر دور میز فرق داره و آدما سر و ته نمی شینن دور میز که تکرار ی بشه مدل نشستنشون و هی این شاگرد گفته بود نه .میشه که آدم سر و ته بشینه . 50تومن پول ناقابل و که گرفته بودیم رو گذاشتیم رو میز مامانمونو داشتیم فک می کردیم بی تعهدی کردیم که به بابای دختره گفتیم که استعداد داره یا نکردیم.که از حال رفتیم .هوا گرم بود و اتاق ما کولر نداشت و با پنکه کمر درد می گرفتیم و دو ساعت به دو ساعت از خواب می پریدیم که صوب با سر و صدای باباهه از خواب پریدیم گویا یه چیز ی تو مایه های آنفاکتوس زده بود و حالا آمبولانس و و اورژانس و مامانمون غش بکنه و خواهر کوچیکه رو ببر بذار خونه مادر بزرگ و زنگ بزن خواهر بزرگه بیاد.عصر بود که برگشتم خونه و دیدم که جناب غول حالا به جای سق دارد سوت می زند ولطف کرده است و یخچالمان راحسابی تر و تمیز کرده ودانه خردلی هم از زیر دستش در نرفته است 13-14 ساعت بیشتر وقت نمانده بوود و نیم ساعت به نیم ساعت یکی زنگ می زد که بابایت کو و زنده می ماند یانه و طلبکارها هم حسابی ترسیده بودند که پولشان چپو شود و مامانه از بیمارستان زنگ می زد که فلان سند رو ببر فلان جا,از فلان کس پول بگیر بریز به فلان حساب و ماهم مگه حس انساندوستی مان اجازه می داد تلفن را از پریز بکشیمم.مامانه بالخره زنگ زد که عزرائیل ناکام مانده و ما هم آقایون نزول خورا رو آسوده کردیم که مرغ کمامان به صورت پرکنده در قفس موجود می باشد.گرفتیم نشستیم بغلدست موجود چفت و چیل و یادمان آمد که ما داریم آرزو می کنیم و اینجا اتاقمان است وهویت خدا هم به ما ربطی ندارد و دو دوتا هم تو مایه های 4و5 باید باشد ؛فک کردیم که تشویقی باید گذاشته شود برای آدمای فعال اما انباشت سرمایه نباشد و اصلن پول را در ش را تخته کنیم و حقوقها به صورت امکا نات باشد مثلن بلیت سفر به هاوایی.بعد یادمان افتاد نظام رئیس مر ئوسی هم خیلی ایراد داره و اون راه قبلیه بازم باعث ایجاد طبقه می شه چون یه عده می رن هاوایی ویه عده نمی رن.-یه هو سر و صدا راهروی ساختمون رو پر کرد جیغ یه زن بود و هوار یه مرد و زاری دو تا بچه .زنه داشت به در ما می کوفید که مینا خانوم جان مادرت در و وا کن که این مرد نیل و کبودم کرده .آخر می دانید همسایه های ما از آن همسایه باکلاسا نیستند که سال تا سال به آدم سلام نکنند و ندانند که ما کی ایم و اینجا کجاست و خدا چی هست در رو جلدی وا کردم و صغری خانوم و فرستادم تو و پشتش قفل در رو انداختم .قیافه اش از هول و تکون عین لبو سرخ شده بود و جا به جا ر شلاق روی صورت و تن و دست و پایش جا انداخته بود.بردمش حمام و آب گرم کن را روشن کردم و ماساژش دادم و آب قند دستش دادم و ماچش کردم و گوش دادم که چه طور اکبر آقا به خانه که آمده دیده دو مرد که مشتری برای خونه بوده اند دارن میاین توی خانه و نگو مشتری برای خونه بوده ان و قشقرق همیشگی اش را به پا کرده .رفتم برایش کتاب قانون آوردم که با هم ببینیم چه طور می شه حساب اکبر آقا رو رسید و تا صبح حرف زدیم و حرف شنیدیم که راس 8 صوب غول تشن گفت که وقتم تمام است و آرزوهایم را بگویم .من هم که فکر هایم نیمه کاره بود و غوله زیر بار نمی رفت که بیشتر صبر کند ؛آرزو کردم که اکبر آقا دیگر به صغری خانوم شک نکند و پدرم دیگر سکته نکند و اتاقم یه کولر داشته باشد و خواهر کوچکترم در موسیقی کاره ای بشود و آخریش هم گفتم که این شاگرد ما سر عقل بیاید و دیگر با ما یکه به دو نکند. (ویرایش خواهد شد) پایان

Thursday, June 21, 2007

قضیه ی ما و این جریان آرزو ها یا تراژدی در خود بودن و برای خود نبودن!

هی,اینجا کسی هست که بخواد از آرزوهای من بدونه؟ آره ,پریروزا داشتیم پشت میز تحریرمون ؛یعنی میز تحریر که نه،یه میز ناهار خوری بیضی شکل شیش نفره که به جای اینکه بندازنش دور اجازه دادن ما بذاریم تو اتاقمون و پشتش بشینیم و کتابت کنیم ؛مشغول ور رفتن با یه جزوه ی بد خط بودیم که یهو
گرومپ...یه موجود کج و کوله و کر و کثیف ،با چشمای ور قلمبیده ودوتا لوله شبیه کانال های سیمانی آب رو صورتش که از شمایل ترشحات آویزون از اون می شد فهمید که همون چیزیه که ما بهش می گیم دماغ،تلپ افتاد روی میز ما وسط کاغذا و بند و بساطمون؛قبل از اینکه من سعی کنم یادم بیاد که چه جوری می شه حرف زد و من کیم و اینجا کجاست و خدا کیه یه حفره زیر لوله هه وا شد و غوله شروع کرد به وراجی که آقا جون یه جریانی راه افتاده به اسم آرزو بازی و همه میان5 تا از آرزو هاشونو به ما می گن بعد آدرس نفر بعدی رو می دن دستمون ما بریم سراغش... هه
ما هم که اصلن از اون اول که پا به عرصه ی وجود گذاشته بودیم مدام با دست و پا کتک و اشاره و شفاهی و کتبی و عملی گفته بودن که اینجا قرار نیست چیزی بخوای و هر چی هست باید قبول کنی و کسی نظر تو رو نمی پرسه و کلن همین جوری هی باید زجر بکشی ساخته شدی واسه کتک خوردن ،کلی خوشحال و ذوق مرگ از اینکه یکی نظرمون رو پرسیدن از غوله یه دو روزی وقت خواستیم که فک کنبم چی می خوایم.غوله قبول کرد و یه کم ام در مورد آرزوهای بقیه باهامون صوبت کرد ،گفت که یه عده ی زیادی دوست پسر دوست دختر وعروسک و هویج و سفر به آغوش مامان و عمه مون اینا و.. خواستن,اما یه عده که از قضا از نزدیکای خودمونم بودن یه چیزایی تو مایه های آزادی بشر و دموکراسی و سیر کردن شکم همه ی آدمای دنیا و از این صو بتا خواس,بعدشم یه مداد ور داشت و شروع کرد با یه ریتم آروم رو میز کوبوندن؛در فاصله ی دو بار صدا در آوردن با مداد و میز ,زبونشو باتن فشار روی سقف دهانش کمونه می کرد و بعد مثل تیر که از چله ی کمون,زبونه رو ول می داد،مث اینکه بهش می گن سق زدن؛کلن یه سری کارا می کرد که یعنی اوکی من دارم صبر می کنم که تو فکراتو بکنی.ما هم از اونجایی که خیلی آدم باکلاسی بودیم و هستیم فکر کردیم باید یه آرزوی درست و حسابی کنیم که نسل بشر رو یه هو نجات بدیم و با یه آرزو کارو یه سره کنیم..
ادامه دارد شدیدن هم....ئ

Tuesday, June 19, 2007

حقییقت مزخرف و حال به هم زن هستی!

سیستم واقعن باگ داره ها ؛فکرشو بکن :
تمومم عمر: ماهی یه بار از درد تا دم مرگ بری چون غلط کردی که تو اون ماه کذایی از انجام یگانه وظیفه ات که همانا ادامه ی نسل بشر است سرباز زدی!!!!!!!
یه چیز ی تو مایه های افسانه ی سیزیف
فک کن یه بار حامله میشی کلی خوشحال اما نه ماه بعد سنگه دوباره میفته ته گودی!
حالا هی زور بزن سنگ به اون سنگینی رو با بدبختی تکون بده.
***
اما من یه راه حلی به نظرم رسیده :ببینین دیگه پریود ماهانه تعطیل: هر کی می خواد بچه دار شه یه ماه قبلش بره دکتر یه چیزی بهش تزریق کنن که دیواره رحمش ساخته شه و اینا .دیگه لازم نیس هی هر ماه بدن به روش سعی و خطا دیوار بسازه بعد بببینه :اه لقاح تشکیل نشده ؛بزنه دیوار و خراب کنه و دهن آدم صاف شه..روش فک کینن.
!

Saturday, June 16, 2007

حقیقت تلخ

لطفن اگر یک روز کتاب علمی -اثباتی خواستید چاپ کنید هی راه به راه ننویسید واضح است که...بدیهی است که...خب ما هم برای خودمان کسی هستیم آخر؛اعتماد به نفس باید داشته باشیم که تا آخر یک کتاب 500صفحه ای پر از قضیه و تمرینها ی اوپن بخوانیم.ا!

Sunday, June 03, 2007

دانشگاه

و دانشگاه برای من باکس 30*40 ای بود که مادرم حتی اگر کلیدش را هم پیدا می کرد,دستش به باکس نمی رسید که کاغذ پاره هایم را, در جستجوی رد پایی از من بی کلاهخود و زره ؛ شخم بزند!!
بالاخره فک کنم فهمیدم قضیه از چه قراره؛
ببین همه جای دنیا آدما با هم آشنا می شن؛بعد با هم راه می رن ؛ممکنه بخوان همدیگرو ببوسن؛با هم فیلم می بینن ؛باز هم رو می بوسن؛موزه می رن ؛همدیگه رو می بوسن
تیاتر ,کنسرت ,دیسکو...
اما تو این خراب شده آدما همدیگه رو می بینن؛دلشون می خواد هم رو ببوسن:نمی شه؛
به جاش می رن موزه؛ می خوان ببوسن :نمی شه؛با هم فیلم می بینن نمی شه؛راه می رن نمی شه
............بعد که حسابی حوصلشون از هم سر رفت یه خونه خالی پیدا می کنن و هی هم رو می لیسن
بعد نه فیلمی با هم می بینن
نه موزه می رن
و نه با هم راه میرن