It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Saturday, June 23, 2007

قضیه ی ما و این جریان آرزو ها یا تراژدی در خود بودن و برای خود نبودن!/از ادامه اش.

مگه این موجود کج و کوله می ذاشت ما بتمرکزیم ،اصلن جرئت ام نمی کردیم بهش بگیم صدا در نیاره؛می ترسیدیم این همای سعادت به تیر چه ی اون دماغ کلفتش بر بخوره و از بوم ما پر بگیره.خب ما می خواستیم همه چی درست شه اما آرزوم ون باید عملی باشه یعنی راستش به قیافه ی غوله نمیومد که اگی بهش مثلن بگی دموکراسی می خوام ازش بربیاد که بدونه چه جوری این کارو بکنه.خب من می خواستم شکاف طبقاتی کم شه وهمه یه بخور نمیری داشته باشن .پس یه عده از اون شکم گنده ها باید بی خیال یه سری عشق و حالشون می شدن اما فک کردم اگی به همه یه جور پول بدیم شاید دیگه کسی انگیزه نکنه بره زیاد کار کنه..سوالش سخت بود و ما داشتیم فک می کردیم که یهو دیدیم انگار آژیر اتمام وقت داره نو اخته می شه اما غوله تکذبب کرد.از صدای داد و بی داد و یه چیزی تو مایه های پول مو و پولتو فحش و اینا فهمیدیم که این طلبکارای باباهه بازم حوصلشون سر رفته .رفتیم دم در و کلی صوبت و اینا که آقای فلانی چه خوشگل شدی امشب و اصلن اخلاق شما مارو یاد عیسی مسیح میندازه؛دوبرابرشو تا هفته ی دیگه می ریزن به حسابتو این صوبتا.هنوز سر جامون ننشسته بودیم که صدای جیغ و داد مامان ه و خواهر کوچیکه رشته افکارمونو از هم درید . خواهر کوچیکه می خواس بره کلاس گیتار و مامانه بازم داشت از داستانا ی غم انگیز کمبود بودجه تعریف می کرد.به خواهره چشممک زدم و مامانه رو بردم تو اتاق و براش از آمار اعتیاد تو دبیرستانای دخترونه گفتم و اینکه این بچه ی 9 ساله رو دیروز دیدم که خود ارضایی می کنه و نصف نصف پولشو می دیم و قبول کرد و برگشتیم تو اتاق.موبایله درینگ درینگ که شاگرده فردا امتحان داره و هیچی بلد نیست و دستش به شلوارک ما و جبران می کنه و پول گیتار خواهرر ه و می ده و ما هم سریع شال و کلاه کردیم رفتیم سراغشو ساعت 12 شب بابا جانشان با کمری ما رو رسوند ن در منزل.یه روز و دوشب بیشتر و قت نداشتیم و مخمون ام دربست تعطیل شده بود بس که به این شاگرد گفته بودیم تعدا د مدلای چیدن 5 تا مهره تسبیح یه کم با چیندن 5 نفر دور میز فرق داره و آدما سر و ته نمی شینن دور میز که تکرار ی بشه مدل نشستنشون و هی این شاگرد گفته بود نه .میشه که آدم سر و ته بشینه . 50تومن پول ناقابل و که گرفته بودیم رو گذاشتیم رو میز مامانمونو داشتیم فک می کردیم بی تعهدی کردیم که به بابای دختره گفتیم که استعداد داره یا نکردیم.که از حال رفتیم .هوا گرم بود و اتاق ما کولر نداشت و با پنکه کمر درد می گرفتیم و دو ساعت به دو ساعت از خواب می پریدیم که صوب با سر و صدای باباهه از خواب پریدیم گویا یه چیز ی تو مایه های آنفاکتوس زده بود و حالا آمبولانس و و اورژانس و مامانمون غش بکنه و خواهر کوچیکه رو ببر بذار خونه مادر بزرگ و زنگ بزن خواهر بزرگه بیاد.عصر بود که برگشتم خونه و دیدم که جناب غول حالا به جای سق دارد سوت می زند ولطف کرده است و یخچالمان راحسابی تر و تمیز کرده ودانه خردلی هم از زیر دستش در نرفته است 13-14 ساعت بیشتر وقت نمانده بوود و نیم ساعت به نیم ساعت یکی زنگ می زد که بابایت کو و زنده می ماند یانه و طلبکارها هم حسابی ترسیده بودند که پولشان چپو شود و مامانه از بیمارستان زنگ می زد که فلان سند رو ببر فلان جا,از فلان کس پول بگیر بریز به فلان حساب و ماهم مگه حس انساندوستی مان اجازه می داد تلفن را از پریز بکشیمم.مامانه بالخره زنگ زد که عزرائیل ناکام مانده و ما هم آقایون نزول خورا رو آسوده کردیم که مرغ کمامان به صورت پرکنده در قفس موجود می باشد.گرفتیم نشستیم بغلدست موجود چفت و چیل و یادمان آمد که ما داریم آرزو می کنیم و اینجا اتاقمان است وهویت خدا هم به ما ربطی ندارد و دو دوتا هم تو مایه های 4و5 باید باشد ؛فک کردیم که تشویقی باید گذاشته شود برای آدمای فعال اما انباشت سرمایه نباشد و اصلن پول را در ش را تخته کنیم و حقوقها به صورت امکا نات باشد مثلن بلیت سفر به هاوایی.بعد یادمان افتاد نظام رئیس مر ئوسی هم خیلی ایراد داره و اون راه قبلیه بازم باعث ایجاد طبقه می شه چون یه عده می رن هاوایی ویه عده نمی رن.-یه هو سر و صدا راهروی ساختمون رو پر کرد جیغ یه زن بود و هوار یه مرد و زاری دو تا بچه .زنه داشت به در ما می کوفید که مینا خانوم جان مادرت در و وا کن که این مرد نیل و کبودم کرده .آخر می دانید همسایه های ما از آن همسایه باکلاسا نیستند که سال تا سال به آدم سلام نکنند و ندانند که ما کی ایم و اینجا کجاست و خدا چی هست در رو جلدی وا کردم و صغری خانوم و فرستادم تو و پشتش قفل در رو انداختم .قیافه اش از هول و تکون عین لبو سرخ شده بود و جا به جا ر شلاق روی صورت و تن و دست و پایش جا انداخته بود.بردمش حمام و آب گرم کن را روشن کردم و ماساژش دادم و آب قند دستش دادم و ماچش کردم و گوش دادم که چه طور اکبر آقا به خانه که آمده دیده دو مرد که مشتری برای خونه بوده اند دارن میاین توی خانه و نگو مشتری برای خونه بوده ان و قشقرق همیشگی اش را به پا کرده .رفتم برایش کتاب قانون آوردم که با هم ببینیم چه طور می شه حساب اکبر آقا رو رسید و تا صبح حرف زدیم و حرف شنیدیم که راس 8 صوب غول تشن گفت که وقتم تمام است و آرزوهایم را بگویم .من هم که فکر هایم نیمه کاره بود و غوله زیر بار نمی رفت که بیشتر صبر کند ؛آرزو کردم که اکبر آقا دیگر به صغری خانوم شک نکند و پدرم دیگر سکته نکند و اتاقم یه کولر داشته باشد و خواهر کوچکترم در موسیقی کاره ای بشود و آخریش هم گفتم که این شاگرد ما سر عقل بیاید و دیگر با ما یکه به دو نکند. (ویرایش خواهد شد) پایان

No comments: