It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Sunday, June 03, 2007

بالاخره فک کنم فهمیدم قضیه از چه قراره؛
ببین همه جای دنیا آدما با هم آشنا می شن؛بعد با هم راه می رن ؛ممکنه بخوان همدیگرو ببوسن؛با هم فیلم می بینن ؛باز هم رو می بوسن؛موزه می رن ؛همدیگه رو می بوسن
تیاتر ,کنسرت ,دیسکو...
اما تو این خراب شده آدما همدیگه رو می بینن؛دلشون می خواد هم رو ببوسن:نمی شه؛
به جاش می رن موزه؛ می خوان ببوسن :نمی شه؛با هم فیلم می بینن نمی شه؛راه می رن نمی شه
............بعد که حسابی حوصلشون از هم سر رفت یه خونه خالی پیدا می کنن و هی هم رو می لیسن
بعد نه فیلمی با هم می بینن
نه موزه می رن
و نه با هم راه میرن

No comments: