It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Thursday, June 21, 2007

قضیه ی ما و این جریان آرزو ها یا تراژدی در خود بودن و برای خود نبودن!

هی,اینجا کسی هست که بخواد از آرزوهای من بدونه؟ آره ,پریروزا داشتیم پشت میز تحریرمون ؛یعنی میز تحریر که نه،یه میز ناهار خوری بیضی شکل شیش نفره که به جای اینکه بندازنش دور اجازه دادن ما بذاریم تو اتاقمون و پشتش بشینیم و کتابت کنیم ؛مشغول ور رفتن با یه جزوه ی بد خط بودیم که یهو
گرومپ...یه موجود کج و کوله و کر و کثیف ،با چشمای ور قلمبیده ودوتا لوله شبیه کانال های سیمانی آب رو صورتش که از شمایل ترشحات آویزون از اون می شد فهمید که همون چیزیه که ما بهش می گیم دماغ،تلپ افتاد روی میز ما وسط کاغذا و بند و بساطمون؛قبل از اینکه من سعی کنم یادم بیاد که چه جوری می شه حرف زد و من کیم و اینجا کجاست و خدا کیه یه حفره زیر لوله هه وا شد و غوله شروع کرد به وراجی که آقا جون یه جریانی راه افتاده به اسم آرزو بازی و همه میان5 تا از آرزو هاشونو به ما می گن بعد آدرس نفر بعدی رو می دن دستمون ما بریم سراغش... هه
ما هم که اصلن از اون اول که پا به عرصه ی وجود گذاشته بودیم مدام با دست و پا کتک و اشاره و شفاهی و کتبی و عملی گفته بودن که اینجا قرار نیست چیزی بخوای و هر چی هست باید قبول کنی و کسی نظر تو رو نمی پرسه و کلن همین جوری هی باید زجر بکشی ساخته شدی واسه کتک خوردن ،کلی خوشحال و ذوق مرگ از اینکه یکی نظرمون رو پرسیدن از غوله یه دو روزی وقت خواستیم که فک کنبم چی می خوایم.غوله قبول کرد و یه کم ام در مورد آرزوهای بقیه باهامون صوبت کرد ،گفت که یه عده ی زیادی دوست پسر دوست دختر وعروسک و هویج و سفر به آغوش مامان و عمه مون اینا و.. خواستن,اما یه عده که از قضا از نزدیکای خودمونم بودن یه چیزایی تو مایه های آزادی بشر و دموکراسی و سیر کردن شکم همه ی آدمای دنیا و از این صو بتا خواس,بعدشم یه مداد ور داشت و شروع کرد با یه ریتم آروم رو میز کوبوندن؛در فاصله ی دو بار صدا در آوردن با مداد و میز ,زبونشو باتن فشار روی سقف دهانش کمونه می کرد و بعد مثل تیر که از چله ی کمون,زبونه رو ول می داد،مث اینکه بهش می گن سق زدن؛کلن یه سری کارا می کرد که یعنی اوکی من دارم صبر می کنم که تو فکراتو بکنی.ما هم از اونجایی که خیلی آدم باکلاسی بودیم و هستیم فکر کردیم باید یه آرزوی درست و حسابی کنیم که نسل بشر رو یه هو نجات بدیم و با یه آرزو کارو یه سره کنیم..
ادامه دارد شدیدن هم....ئ

No comments: