Thursday, July 26, 2007
پسرک برای تسکین تریاک کشید...
پسرک از وقتی که به حکم چرخ های انکار ناپذیر زمانه چشمهایش به این دنیا باز شده بود نی وافور و بساط را دیده بود و پدرش از 7 سالگی پای بساط می نشاندش؛پسرک منگ تریاک در مدرسه هیچ نتوانست درس بخواند و از آقا معلمها حسابی کتک میخورد تا از مدرسه اخراج شد؛پسرک برای تسکین تریاک کشید؛آنقدر کشید که دختری که دوستش می داشت آب پاکی را روی دستش ریخت و رفت؛پسرک برای تسکین تریاک کشید؛آنقدر تریاک کشید که دیگر هیچ اوستا کاری به او کار نمی داد؛پسرک برای تسکین تریاک کشید؛آنقدر کشید که ننه اش از غصه دق کرد و مرد؛و پسرک برای تسکین تریاک کشید؛آنقدر تریاک کشید و کشید که خانه ی پدری به باد رفت؛پسرک برای تسکین تریاک کشید؛تنهاو بیکس و بیکار و گرسنه، پسرک گوشه ی خیابان گدایی پیشه کرد؛و دیگر حسی نداشت که دردی را بفهمد که بخواهدتریاک بکشد که تسکین یابد؛و پسرک که چرخ های انکارناپذیر زمان از او پیرمردی ساخته بود گوشه ای از خیابانهای این شهر در یک سرمای بی سابقه ی زمستان جان داد.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment