It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Monday, July 09, 2007

از با هم بودنمان..

یادت می آید اولین بار که دستت را گرفتم؟رفته بودیم کفش بخریم برای من ؛همان روزها که اصرار داشتیم بگوییم ما فقط با هم رفیقیم و دوستی ما فرا جنسیتی است و چه استدلالهایی که نمی کردیم که رابطه مان هیچ گاه جنسیتی نخواهد شد؛یادت می آید؟همه ی این دلیل ها را,آنالیز ها را فراموش کردم و از سر عادت به این خیال که تو آن یکی هستی بازویت را گرفته بودم؛حواسم که سر جا آمد دستم را کشیدم؛چون راهبه ای که به یکباره خود را در آغوش کشیش می بیند ولپ هایش سرخ می شود اما لذت آن لحظه همیشه در خاطرش می ماند.تو خندیدی پرسیدی چرا خودت را آزار می دهی.و من فکر کردم چقدر راست می گویی.از آن روز دیگر همه ی سعی خود را کردیم که آزار ندهیم خودمان را
یادت می آید که من با دستهایم لبهایت را نوازش می کردم و تو نمی بوسیدی؟تو نمی توانستی ؛سختت بود که دستهای کسی را ببوسی.یادت است چقدر دستهایت را بوسه زدم تا تو هم به صرافت بوسیدن دستهایم بیفتی؟
آن روز را یادت هست که من زنگ زدم و گفتم باید یه قرار خصوصی داشته باشیم امروز؟یادت هست که توی مترو ایستاده بودیم و من هزار تا آسمون ریسمون رو به هم بافتم تا بگویم که گاهی دوست دارم که ببوسمت و گفتی که تو هم در همین فکر بودی؟آن فکر شب پیشش به سرم زده بود.من چندین ماه بود که داشتم سعی می کردم یاد بگیرم تنها باشم و به تو هم یاد می داد م که چگونه تنها باشی اما اما آن شب نمی دانم ؛نمی دانم از کجا به فکرم رسید چرا من که تنهایم با تو که تنهایی تن هایمان را به هم نچسبانیم تا دیگر تنها نباشیم؟خودم را فحش دادم که چرا تا بحال این فکر را نکرده بودم.تممام تنم دستخوش هیجان بود. تا صبح نخوابیدم و انگار تک تک سلولهای بدنم پروانه شده بودند و می رقصیدند.موسیقی با هم بودنمان بود که داشت جان می گرفت و پوستم را می لرزاند.کلمه به کلمه ی حرفهای فردایم را هزار بار تا صبح با خود تکرار کردم؛تغییر چهره ات را در برابر هر کدام از جمله ها صدهزار باره تخمین زدم؛لحظه لحظه ی اولین بوسه ی مان را پیش بینی کردم و تا ظهر که دیدمت همه ی آدم ها و کلاس ها و استاد ها برایم جز یک مشت هویج و جالیز و ذرت نبودند. .

No comments: