It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Sunday, July 22, 2007

hallucinaton!

خیلی وقت است که اینجا روی این تخته چوب شناور روی آب نشسته ام و تماشایتان می کنم
می بینم که می دوید؛فریاد می زنید،هم آغوشی هایتان را ؛گلاویز شدنتان را از اینجا؛از روی این تخته چوب می بینم
با جریان رود جلو می روید ،می روید،می روید،از نگاهم گم می شوید،گم می شوید،نیستید ،نخواهید بود؛نیست میشوید
نیست می شوید و هیکل های تازه تر از آن دور می آیند،می آیند،می آیند و به هم گره می خورند،گلاویز می شوند و رود اندام پاره پاره شان را می برد ,می برد ؛گم می شوند
اما من هستم؛می مانم می مانم،می مانم و غرق تماشا ی شماهستم
نعره های شادی و خشمتان مرا می فهماند که هستم
جریان رود تنم را کارگر نیست
تسمه پروانه ای قوی ،گویا،از وقتی که بوده ام به شدت تقلا می رده که رود نتواند که ببردم
و یادم نیست آخرین بار کِی بود که تخته تَکان خورد

No comments: