با هم بودنمان ااز جنس تمنای هماغوشی نیست، از جنس لذت حین هماغوشی هم نیست، حتی چون نقطه ی اوج لذت هماغوشی هم نیست؛باهم بودن ِما آن دقایق بعد از هماغوشی است که رها و آزاد در خماری دست و پا می زنیم و سرهایمان به اندازه ی همه دنیا ورم کرده و رشته های خیال به هم
گره می خوردند هم را در می نوردند و من حس می کنم که روی یک سُر سره ی لیز با سرعت زیاد پایین می آیم ؛آن سبکی تن هاست و سنگینی پلکها. ساعت شماطه دار به سر و کله اش می کوبد که وقت تمام است و ما خیالمان نیست که این خواب مغناطیسی را پایان دهیم.
Wednesday, August 29, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment