It is 22:55 and it gonna calm down in few seconds... بابا پشت تلفن مکث کرد و در حالیکه سعی می‌کرد بغض خودش رو پنهان کنه گفت پس بالاخره دختری از ایران رفت آمریکا، داشتم ریز ریز گریه می‌کردم، ...

Wednesday, August 29, 2007

my magnetic dream!

با هم بودنمان ااز جنس تمنای هماغوشی نیست، از جنس لذت حین هماغوشی هم نیست، حتی چون نقطه ی اوج لذت هماغوشی هم نیست؛باهم بودن ِما آن دقایق بعد از هماغوشی است که رها و آزاد در خماری دست و پا می زنیم و سرهایمان به اندازه ی همه دنیا ورم کرده و رشته های خیال به هم
گره می خوردند هم را در می نوردند و من حس می کنم که روی یک سُر سره ی لیز با سرعت زیاد پایین می آیم ؛آن سبکی تن هاست و سنگینی پلکها. ساعت شماطه دار به سر و کله اش می کوبد که وقت تمام است و ما خیالمان نیست که این خواب مغناطیسی را پایان دهیم.

No comments: